Saturday, June 01, 2013

March 2012

یادداشت‌های مربوط به مارچ 2012


اون - مثل خیلی مواقع -: مامان، می‌شه من رو ماساژ بدی یه کم؟ .. من - مثل خیلی مواقع - : پاشو مسواکت رو بزن و بیا، باشه قبل خواب.. اون در حال شروع ماساژ: واای، بالاخره شد یه بار یکی منو - در اینجا پی می‌بره که داره خیلی حرف مفت می‌زنه و با کمی مکث ادامه می‌ده: - دوباره ماساژ بده / :))


می‌گه: چرا من این‌قد بدشانس ام آخه؟ یه امشب که گرمم ئه و حالم بد ئه و فرداش هم باید بریم و باید وسایلم رو جمع کنم، لگوهام هم همه این وسط ریخته... می‌گم: تو که همیشه لگوهات این وسط ریخته... میگه: مامان، حالا توام این وسط گیر دادیا / =)) بچه پررو


داره هى مى‌دوه و می‌پره، بهش مي‌گم: عليرضا، آخرش بهت يه چيزى مي‌گن ها، مي‌گه: آره خودمم هى دارم مى پرم و تعجب مى‌كنم كه چرا بهم هيچى نمى‌گن / اون دوربین کدوم طرف ئه؟ :|


یکی از تفریحاتش اینه که موقع لباس پوشیدن و درآوردن، بازوهاش رو سفت کنه و بگه: دست بزن ببین چه سفت ئه - و بعضا اضافه کنه: مثل سنگه، یا حال می‌کنی اینقد قوی‌ ام؟، یا مال شنا است، یا به ندرت: بس که بیچاره شدم پروانه رفتم :)) - و من دلم غنج بره که واقعا مثل سنگ ئه / :*


تو سفارت حوصله‌اش سر رفته بود و هی داشت غر می‌زد و صد البته نیمی‌اش درباره این بود که حیف لگوهای هیرو فکتوری‌ای که اینجا هست و شما برام نمی‌خرین... بهش گفتم: اصن اگه ویزا بگیریم، من این‌قدر خوشحال می‌شم که برات می‌خرم یه دونه عیدی - دیگه والدی بودم تحت استرس و فشار :)) - بعد یه ساعتی شروع کرده ابراز نگرانی و ناراحتی که اگه ویزا ندادن چی؟... میگم: الان ناراحت چی‌ای دقیقن؟ اینکه نمی‌تونی زود بابا رو ببینی یا هیرو فکتوری‌ات...با نگاه عاقل اندر سفیه بهم می‌گه: واقعن تو درباره‌ی من چه فکری می‌کنی؟ / :)))


امروز که با پسرک رفتیم بیرون، چشمش به این ورودی های ایستگاه مترو افتاده، میگه: ئه ئه، جا مترویی / =))


پسرک دلش برای باباش تنگ شده، ناراحت ئه و داره شکلات درمانی می‌کنه، بسته رو گذاشته جلوش، هی می‌خوره و پوستاش رو می‌ندازه اون‌ور... میگم: ژله بستنی می‌خوری؟... میگه: وقتی ناراحت ام خوردن چه فایده داره؟ / :)))


آهنگ آی قربونش داره پخش مي‌شه که داره چرت و پرت می‌خونه: آی قربونش آی قربونش آی قربونش، تو کریسمس قربونش، هر کی توی انگلیس هست قربونش ، برگشته به سجاد ميگه: اين دختره كه آهنگ درباره‌اش ئه مامانم ئه ها، هر كي توي انگليس هس قربون مامان من / :)) :*


7 comments:

محبوبه said...

خیلی باحال بودن همشون
یه بوس برا تو که اینا رو نوشتی. یه بوسم برا خودش که تکه
:)

مامان مریم said...

قربون تو محبوبه جونم که همیشه کامنت می‌ذاری و همیشه کیف داره کامنت‌هات :*

Anonymous said...

مریم مریم مریم
چقــــــــــــــــدر قشنگ نوشتی رابطه خودت با علیرضا رو. من نشستم کل وبلاگ رو خوندم و خدا میدونه که چقدر جلوی خودم رو گرفتم که گریه نکنم با خط به خطی که از عشقت نسبت به علیرضا ، نوشته بودی و خوندم.
چقدر زیبا همه احساست رو نوشته بودی. و چقدر من تک به تک خط هات رو میفهمیدم و حس میکردم با همه وجودم.
درحالیکه از عمر مادر شدن من همش دوسال میگذره و اصلا قابل قیاس با مال تو نیست. هرچقدر که جلوتر میرفتم و هرچقدر که علی رضا بزرگ و بزرگتر میشد، حس میکردم که دارم آینده پسر خودم رو میبینم. چقــــــدر دلم گرفت که نمیتونم لحظات الان رو فریز کنم و نگه دارم.
نمیدونی چقدر الان حست رو که میگفتی هروقت به پسر من نگاه میکنی یاد علیرضا میوفتی ، رو درک میکنم.
از اینهمــــــه تشابه بین علیرضا و پسر خودم شگفت زده شدم . هرچند چشما و زیبایی و به خصوص هوشی که علیرضا داره به هیچ کسی قابل مقایسه نیست و بسیار بسیار بالاتره.
صمیمانه از خدا میخوام که پسرت رو برای شما و شماها رو برای پسرت خدا نگه داره درکنار هم برای سالیان سال.

لیلا

مامان مریم said...

لیلا جونم خیلی خیلی ممنون ام از این کامنت پر محبت و دلنشینت.. چه خوب که حالا بهتر می‌فهمی و من وقتی هی با دیدن پارسا پرت می‌شم به گذشته به نظرت مسخره نمیاد :)

بوس بهت و ایشالا که خدا شما سه تا رو هم برای هم نگه داره و در کنار هم شاد و خوشبخت باشید

Sultan&Nadia said...

do u have an instagram account?
i loooove alireza

i was following him since his birth till now

مهران said...

سلام وبلگ خوبی دارین تبریک

مهران said...

راستی یه آدرس ایمیل میخواستم ازتون اگه ممکنه باشه