Thursday, February 17, 2005

مهموني - گردش

پسر گلي مامان

ديروز رفته بوديم مهموني. غير از تو سه تا ني ني كوچولوي ديگه هم بودن كه همتون در يه بازه 50 روزه به دنيا اومده بودين. يكيشون يه دختر خانم خيلي خيلي آروم؛ يكيشون يه پسر كوچولوي خجالتي و ني ني دوست؛ يكيشون يه پسر كوچولوي خوش خنده و اون يكيشون كه توي قشنگم باشي يه جوونور شيطون بلا كه صاحبخونه كه قبلاً منو به دليل جوونور خطاب كردن شما ملامت كرده بود؛ كاملاً بهم حق دادخونشون اولش خيلي گرم بود و تو كه اصلاً به گرما عادت نداري حسابي كلافه شده بودي ولي صابخونه مهربون بخاري رو كم كرد و يه ذره پنجره رو باز كرد و بقيه مهمونا هم ني ني هاشون رو پوشوندن و تو بالاخره خوابيدي. بعد ديگه كلي فيلم داشتيم سر عكس انداختن ازتون. هروقت ميومديم عكس بندازيم يكيتون خواب بودين و خلاصه همه عكساتون سه نفرين.


ميگما... شما ايشونًّ اُل






متي ( مامان بزرگ من) هر وقت ماها پرت ميزديم؛ به تركي به ما اون جمله بالاي عكس رو ميگفت؛ مضومنش اينه كه تو سرت به كار خودت باشه

الان چند وقتيه كه ملقب به فنر شدي. براي اينكه تا سر پا نگهت ميداريم و زير بغلت رو ميگيريم؛ شروع ميكني عين فنر بالا پايين پريدن بعد جالب اينه كه اونقدر محكم اين كار رو ميكني كه هر كي تو بغلشي؛ توضيح ميده كه من كاري نميكنم ها!!! خودشه كه ميپره !! انقدر كه بامزه و تند تند ميپري. زانو هاتو كامل خم ميكني و با پاهات فشار ميدي به زمين و ميپري بالا و مامان مريمت دلش ميخواد قورتت بده

امروز هم با گروه والدين ايراني رفته بوديم كانون پرورش فكري. يه جاي شيب دار كاشي شده بود كه همه بچه ها كلي روش سرسره سواري كردن و حسابي حال كردن و من همممش دلم ميخواست كه واااي كاش عليرضا هم ميتونست اينجوري سرسره سواري كنه و برام خيلي جالب بود كه ماماناي خوبشون اصلاً بهشون گير ندادن كه نرو و نكن و كثيف ميشي و اينا و من كلي حال كردم. شما هم تقريباً پسر خيلي خوبي بودي و منو اذيت نكردي؛ فقط يه دفعه معلوم نشد چرا قاط زدي و شروع كردي گريه كه بغلت كردم و يه خورده بعدش كه ميخواستيم بريم بيرون؛ كردمت توي پوستينت ( همون كاپشن سرهميه ( الان دايي كه اينجا نشسته گفت كه تو پرانتز بنويس همون آهاي سنجاب عاشق )) و گذاشتمت توي كالسكه و خوابيدي. بعدشم رفتيم بوف و ناهار خورديم و توي خوب و مهربون؛ قشنگ خوابيدي و گذاشتي مامانت راحت غذاشو بخوره. موقع رفتنم سميرا و شهرزاد مهربون برام تاكسي گرفتن و با تو سوار شديم. توي ماشين خواب بودي كه با صداي موبايل آقاي راننده كه يه آقاي تقريباً 50-60 ساله بود( شرمنده تخمينم در همين حده!!!) ؛ بيدار شدي و تا نگات كرد يه عالمه بهش خنديدي. خلاصه آقاي راننده همه پشت چراغ قرمز وايسادن ها رو باهات بازي كرد و خنديد؛ تا رسيديم خونه.

خلاصه كه دارم سعي مي كنم هر روزبيشتر از روز قبل از بودنت كيف كنم و لذت ببرم و از طرف بابايي هم بوست كنم و دعا كنم كه روز به روز نازتر و خوبتر شي و خداي خوب تو رو براي من و بابايي خوبت نگه داره

----------------------------------------------------------------

بيا بابايي جون؛ اينم آپديت. آخه مگه نميدوني اينجا كجاست ؟؟!! يه روز نفت نيست؛ يه روز قيف نيست ... آره بابايي؛ اينجورياست

پ.ن. يه وقت فكر نكنين من غرب زده ام هاااا!!! نه يعني امكانات نبود... آخه خداييش سه بار بايد ريفرش كني تا بلاگر بياد؛ بعد كه اومد ميره تو اكانت يكي ديگه!!!!! بعد لاگ آوت ميكني و دوباره لاگين ميكني و اين پروسه رو 6 بار تكرار ميكني كه ميبيني فايده نداره. بعد داداشت پيشنهاد ميده كه زنگ بزنه و از دوستش اكانت بگيره. بعد دوباره دو بار ديگه ريفرش ميكني. تازه لاگين ميكني و اينا... بعد خدا نكنه بخواي عكس آپلود كني و اين قصه سر دراز دارد

0 comments: