Saturday, February 05, 2005

عشق بابایی

به نام خداوند حکيم

اگر چه که هيچ وقت قصد نداشتم اينجا بنويسم و اين وبلاگ قشنگ رو خراب کنم ولي امشب ...

پسرکم، نازنينم، گلکم، سنجابکم ...


امروز وقتي تو فرودگاه جاي اينکه صداهاي ناز در بياري همش صداهاي کلفت درمياواردي با خودم فکر مي كردم که چقدر اين دنيا آلوده کنندس، چقدر من به تو دلبسته شدم، چقدر من دلم مي خواد با تو باشم ...

بابایي که هيچوقت به اين دنيا دل نبسته بود، هيچ وقت دليلي براي موندن نداشت حالا دلش گير کرده بدجور! آلوده شده! ...

لبخند تو براش معنی تازه اي داره، دلش نميخواد تو رو به اين راحتي ها از دست بده ... امروز وقتي تو فرودگاه تو بغلم فشارت مي دادم و صورت نازت رو به صورتم ميماليدم يه حس ديگه اي هم وجود داشت ... اونم آميخته با يه دعا که خدايا اين پسرک رو از بهترين بندگانت قرارش بده ... و تو در کمال کم شعوري به اشکهاي من که جاري بود ميخنديدي و هيچ از حس من درك نميکردي ...

مي دوني تو عشق هر چي طرف آدم کم شعورتر باشه آدم بيشتر بهش وابسته ميشه اتفاقي که بين من و تو افتاده!!!

مي بيني هنوز 6 ساعت نشده که ديگه پيشم نيستي و من به اين زودي به هذيون گفتن افتادم

آهاي سنجاب عاشق، آهاي چشماي تو مثل هزار تا گل عاشق، آهاي عشق بابایي برگرد برگرد برگرد ... دوري تو چه سخته ... برگرد برگرد برگرد

دست ماماني رو بگير و زود برگرد

آهاي ماماني نشيني همش اونجا گريه کنيا! تا ميتوني کباب بخور و جاي منو خالي کن تا ميتوني استراحت کن و تلافي خستگي هاي اينجا رو در بيار

من منتظر جفتتون هستم اگر چه هر چي معشوق بي عقلتر، عشق قويتر ...

يا حق



posted by baabaaei!

0 comments: