Friday, February 25, 2005

سرسری - شیرخورون

نازنین پسرم

یه کار خیلی خوگشل یاد گرفتی، اونم " سرسری" ه. وقتی جلوت سرمونو تکون میدیم و میگیم سرسری آی سرسری، تو ام شروع می کنی سرتو تکون دادن و من غرق شعف و شادی میشم.. تازه یه چیز دیگه ام یاد گرفتی و اونم اینکه وقتی زیر بغلت رو گرفتیم، تا بابا جهان شروع میکنه به دودوش دوش خوندن، سریعاً فنر میشی ( به پست قبلی رجوع شود !!!)آخ که دلم ضعف میره برات

نازنینم، هر روز که میگذره، اصلاً دلم نمیخواد از شیر بگیرمت!!! انقدر که هر روز نازتر و دلربا تر از روز قبل شیر میخوری و ادابازیات سر شیر خوردن بیشتر میشه و من کیف می کنم و کیف می کنم و کیف می کنم و. هر دفعه بعد از تموم شدن مراسم شیر خورون!!، بلندت می کنم و محکم میچسبونمت به خودم و خدای مهربونم رو به خاطر این قشنگترین هدیه اش، شکر می کنم... و در عجب میمونم از مادرایی که به خاطر حفظ تناسب اندام!!! خودشون و بچه شون رو از این بی نظیرترین لحظات زندگی محروم میکنن

پسرک من، عزیز من، قشنگ من، دوست دارم برات خیلی حرفا بزنم... میدونم که تو برای این تو این دنیا نیستی که به آرزوهای من جامه عمل بپوشونی، و منم تمام سعیم رو میکنم که به هیچ وجه چنین توقعی ازت نداشته باشم... شاید بهتره هیچی نگم... شایدم بهتره یه جایی بگم که کسی جز خودت نخونه... نمی خوام برات آرزوهامو بگم... ولی دوست دارم الان که هنوز یه قدری جوونم، حس هامو برات بنویسم، شاید تو ام یه روزی همراهی به سن الان من داشتی، شاید خوندن حرفای من باعث شد که فردا روزی احساس همراهت رو بیشتر درک کنی... و من اون روز چقدر خوشحال خواهم بود... اگر باشم... اصلاً نمیدونم چرا اینا رو نوشتم ولی حالا که نوشتم نمیخوام پاک کنم... برات دعا می کنم که در راه حق و حقیقت قدم برداری و به خدا نزدیک شی و برات دعا می کنم که همه زندگیت، همه وجودت لبریز از محبت باشه.... دوستت دارم نمیدونم چقدر.... فقط میدونم که اگرم میدونستم، تو نمیتونستی بفهمی چقدر


همیشه خندون ببینمت گل قشنگم


Thursday, February 17, 2005

مهموني - گردش

پسر گلي مامان

ديروز رفته بوديم مهموني. غير از تو سه تا ني ني كوچولوي ديگه هم بودن كه همتون در يه بازه 50 روزه به دنيا اومده بودين. يكيشون يه دختر خانم خيلي خيلي آروم؛ يكيشون يه پسر كوچولوي خجالتي و ني ني دوست؛ يكيشون يه پسر كوچولوي خوش خنده و اون يكيشون كه توي قشنگم باشي يه جوونور شيطون بلا كه صاحبخونه كه قبلاً منو به دليل جوونور خطاب كردن شما ملامت كرده بود؛ كاملاً بهم حق دادخونشون اولش خيلي گرم بود و تو كه اصلاً به گرما عادت نداري حسابي كلافه شده بودي ولي صابخونه مهربون بخاري رو كم كرد و يه ذره پنجره رو باز كرد و بقيه مهمونا هم ني ني هاشون رو پوشوندن و تو بالاخره خوابيدي. بعد ديگه كلي فيلم داشتيم سر عكس انداختن ازتون. هروقت ميومديم عكس بندازيم يكيتون خواب بودين و خلاصه همه عكساتون سه نفرين.


ميگما... شما ايشونًّ اُل






متي ( مامان بزرگ من) هر وقت ماها پرت ميزديم؛ به تركي به ما اون جمله بالاي عكس رو ميگفت؛ مضومنش اينه كه تو سرت به كار خودت باشه

الان چند وقتيه كه ملقب به فنر شدي. براي اينكه تا سر پا نگهت ميداريم و زير بغلت رو ميگيريم؛ شروع ميكني عين فنر بالا پايين پريدن بعد جالب اينه كه اونقدر محكم اين كار رو ميكني كه هر كي تو بغلشي؛ توضيح ميده كه من كاري نميكنم ها!!! خودشه كه ميپره !! انقدر كه بامزه و تند تند ميپري. زانو هاتو كامل خم ميكني و با پاهات فشار ميدي به زمين و ميپري بالا و مامان مريمت دلش ميخواد قورتت بده

امروز هم با گروه والدين ايراني رفته بوديم كانون پرورش فكري. يه جاي شيب دار كاشي شده بود كه همه بچه ها كلي روش سرسره سواري كردن و حسابي حال كردن و من همممش دلم ميخواست كه واااي كاش عليرضا هم ميتونست اينجوري سرسره سواري كنه و برام خيلي جالب بود كه ماماناي خوبشون اصلاً بهشون گير ندادن كه نرو و نكن و كثيف ميشي و اينا و من كلي حال كردم. شما هم تقريباً پسر خيلي خوبي بودي و منو اذيت نكردي؛ فقط يه دفعه معلوم نشد چرا قاط زدي و شروع كردي گريه كه بغلت كردم و يه خورده بعدش كه ميخواستيم بريم بيرون؛ كردمت توي پوستينت ( همون كاپشن سرهميه ( الان دايي كه اينجا نشسته گفت كه تو پرانتز بنويس همون آهاي سنجاب عاشق )) و گذاشتمت توي كالسكه و خوابيدي. بعدشم رفتيم بوف و ناهار خورديم و توي خوب و مهربون؛ قشنگ خوابيدي و گذاشتي مامانت راحت غذاشو بخوره. موقع رفتنم سميرا و شهرزاد مهربون برام تاكسي گرفتن و با تو سوار شديم. توي ماشين خواب بودي كه با صداي موبايل آقاي راننده كه يه آقاي تقريباً 50-60 ساله بود( شرمنده تخمينم در همين حده!!!) ؛ بيدار شدي و تا نگات كرد يه عالمه بهش خنديدي. خلاصه آقاي راننده همه پشت چراغ قرمز وايسادن ها رو باهات بازي كرد و خنديد؛ تا رسيديم خونه.

خلاصه كه دارم سعي مي كنم هر روزبيشتر از روز قبل از بودنت كيف كنم و لذت ببرم و از طرف بابايي هم بوست كنم و دعا كنم كه روز به روز نازتر و خوبتر شي و خداي خوب تو رو براي من و بابايي خوبت نگه داره

----------------------------------------------------------------

بيا بابايي جون؛ اينم آپديت. آخه مگه نميدوني اينجا كجاست ؟؟!! يه روز نفت نيست؛ يه روز قيف نيست ... آره بابايي؛ اينجورياست

پ.ن. يه وقت فكر نكنين من غرب زده ام هاااا!!! نه يعني امكانات نبود... آخه خداييش سه بار بايد ريفرش كني تا بلاگر بياد؛ بعد كه اومد ميره تو اكانت يكي ديگه!!!!! بعد لاگ آوت ميكني و دوباره لاگين ميكني و اين پروسه رو 6 بار تكرار ميكني كه ميبيني فايده نداره. بعد داداشت پيشنهاد ميده كه زنگ بزنه و از دوستش اكانت بگيره. بعد دوباره دو بار ديگه ريفرش ميكني. تازه لاگين ميكني و اينا... بعد خدا نكنه بخواي عكس آپلود كني و اين قصه سر دراز دارد

Saturday, February 12, 2005

شكمو - پشتي

پسرگلي مامان
انقده از دستت مي خنديم كه خدا ميدونه. يه شيكمويي شدي ( يعني بودي؛ بيشترشدي). تا سفره باز ميشه و ميشينيم سر سفره؛ شروع مي كني يكي يكي همه آدماي دور سفره رو نگاه كردن و آب از لب و لوچه موشيت آويزون ميشه. هر كي قاشقش رو ميبره سمت دهنش؛ مات نگاش ميكني و وقتي قاشقش رو گذاشت توي دهنش؛ با يه حالي زبونتو مياري بيرون و به لبت ميمالي كه غذا كوفت همه ميشه.براي همينم ديگه براي شما هم غذاي مخصوص ميارم سر سفره. امشب كه 6 تايي ( تو هم خيلي خوگشل و ناناز نشسته بودي و جاي بابايي خالي بود؛ هميشه 6 تايي بوديم؛ ايندفعه بايد 7 تايي ميبوديم) نشسته بوديم شام بخوريم؛ همين قصه تكرار شد و با اينكه تو غذاتو(حريره بادوم يا هريره!!! هر چي دارم فكر مي كنم ريشه اش چيه به نتيجه نميرسم) قبل ازما خورده بودي؛ من واقعاً غذا از گلوم پايين نميرفت؛ براي همين يه اپسلون سيب زميني پخته له كردم و گذاشتم توي دهنت كه قصه شروع شد... تا سيب زمينيت رو خوردي و مزش رفت؛ شروع كردي به داد و هوار كردن با صداي بلند؛ يه ذره ديگه له كردم و تا دستمو آوردم جلومثل هاپو پريدي و دستمو گرفتي و سيب زميني رو خوردي ولي ديگه ول كن نبودي... همش هي داد و هوار ميكردي و از اون كارا كه هوا رو با فشار از لاي لبا ميدن بيرون و صدا ميده ( و بعضاً تف هم باهاش مياد بيرون) خلاصه كه نه يه بار؛ نه دو بار؛ شايد ده بار هي اين كارو تكرار كردي و ما انقدر از اين ادا و اصولت خنديديم كه ...

مامان كوچولو؛ وقتي دمر ميذاريمت روي دستات بلند ميشي و اگه چيزي جلوت باشه سعي مي كني كه خودتو برسوني بهش؛ ولي معمولاً اگه يه ذره زيادي عقب باشه موفق نميشي و اون موقع است كه خود تنبل موش موشكت صداي شكايت سر ميدي

الان رو پاي ماماني دراز كشيده بودي و داشتي با در شيشه ات بازي ميكردي كه ديدم صدات در اومد؛ نگات كردم و ديدم كه پات رو آوردي و كردي تو در شيشه و چون نميتوني درش بياري شاكي شدي

به يه چيزي علاقه مفرط داري... اگه گفتي چي ؟! پشتي !!!! عشق ايني كه وايسوننت جلوي پشتي و تو هم با دست گومب گومب بكوبي روش. تا چشمت ميفته به پشتي ميخواي خودتو پرت كني طرفش. هي جلوش بالا پايين ميپري و با دستاي كوچولوت ميكوبي روش. گاهي تلويزيون كه روشنه نگاهت به تلويزيونه و همزمان با دستت ميكوبي رو پشتي و اون موقع ست كه مامان دلش ميخواد قورتت بده

خلاصه كه ناز شدي و موش شدي و دل مامان برات دم به ديقه ضعف ميره و هي جاي بابايي رو خالي مي كنه يه عالمه دوستت دارم

نازدونه پسر؛ بدو بيا بغل مامان


Tuesday, February 08, 2005

نشستن

پسرك گلدونه ام

از پريروز به طور يه دفعه اي ياد گرفتي بشيني.خيلي عجيب بود چون لوزان كه بوديم 3-4 ثانيه بيشتر نميتونستي خودتو نگه داري. پريروز شروع كردي به نشستن به مدت طولاني تر و طولاني تر و از ديروز قشنگ قشنگ ميشيني و اگه بخواي بيفتي اغلب با بلند كردن دستاي كوچولوي نازت
تعادلت رو حفظ مي كني و امروز ديگه خيلي به ندرت ميفتادي. سعي ميكنم هميشه پشتت يه بالش روي زمين بذارم كه اگه افتادي سرت درد نگيره. وقتي هم كه ميفتي تندي سعي مي كني خودتو بلند كني. شديد دوست داري بشونيمت و پاتو واكنيم و يه چيزي بذاريم جلوت. خيلي فرقي نداره چي باشه چون از هر قسمي كه باشه( خوردني؛ پوشيدني؛ ظرف؛ و از همه مهمتر جعبه دستمال كاغذي چشمك!!!) به راحتي 15-20 دقيقه سرتو گرم ميكنه( تازه همشم ميخواي بخوري همشونو ) و هر دفعه كه تو با نازي تموم ميشيني و با ادا اصولات خنده رو لباي ما مياري؛ من همش فكر مي كنم كه جاي بابايي خالي و كلي حرف بابايي رو باهات ميزنم كه نكنه يه وقت از يادت بره

عليرضا ! اونو ول كن. يه لحظه دايي رو نيگا



-----------------------------------------------------------------

براي نوشتن همين چند خط چقدر علاف شده باشم خوبه؟!!!! ... دلم براي سه تا چيز تو لوزان تنگ شده... اينترنتش... خيابوناي آروم و خلوتش و كلاً راهنمايي رانندگيش... و يكي از مستأجراي آپارتمان خيابون گليسين شماره 12

Saturday, February 05, 2005

عشق بابایی

به نام خداوند حکيم

اگر چه که هيچ وقت قصد نداشتم اينجا بنويسم و اين وبلاگ قشنگ رو خراب کنم ولي امشب ...

پسرکم، نازنينم، گلکم، سنجابکم ...


امروز وقتي تو فرودگاه جاي اينکه صداهاي ناز در بياري همش صداهاي کلفت درمياواردي با خودم فکر مي كردم که چقدر اين دنيا آلوده کنندس، چقدر من به تو دلبسته شدم، چقدر من دلم مي خواد با تو باشم ...

بابایي که هيچوقت به اين دنيا دل نبسته بود، هيچ وقت دليلي براي موندن نداشت حالا دلش گير کرده بدجور! آلوده شده! ...

لبخند تو براش معنی تازه اي داره، دلش نميخواد تو رو به اين راحتي ها از دست بده ... امروز وقتي تو فرودگاه تو بغلم فشارت مي دادم و صورت نازت رو به صورتم ميماليدم يه حس ديگه اي هم وجود داشت ... اونم آميخته با يه دعا که خدايا اين پسرک رو از بهترين بندگانت قرارش بده ... و تو در کمال کم شعوري به اشکهاي من که جاري بود ميخنديدي و هيچ از حس من درك نميکردي ...

مي دوني تو عشق هر چي طرف آدم کم شعورتر باشه آدم بيشتر بهش وابسته ميشه اتفاقي که بين من و تو افتاده!!!

مي بيني هنوز 6 ساعت نشده که ديگه پيشم نيستي و من به اين زودي به هذيون گفتن افتادم

آهاي سنجاب عاشق، آهاي چشماي تو مثل هزار تا گل عاشق، آهاي عشق بابایي برگرد برگرد برگرد ... دوري تو چه سخته ... برگرد برگرد برگرد

دست ماماني رو بگير و زود برگرد

آهاي ماماني نشيني همش اونجا گريه کنيا! تا ميتوني کباب بخور و جاي منو خالي کن تا ميتوني استراحت کن و تلافي خستگي هاي اينجا رو در بيار

من منتظر جفتتون هستم اگر چه هر چي معشوق بي عقلتر، عشق قويتر ...

يا حق



posted by baabaaei!

Wednesday, February 02, 2005

اولین دندون - عطسه صبحگاهی - دالی بازی

پسر گلیم

- از اون اولی که به دنیا اومده بودی، زیاد به 6 ماهگیت فکر میکردم. شنیده بودم و خونده بودم که 6 ماهگی شروع یه مرحله جدیده که توش خیلی چیزا رو می فهمی و خیلی کارا رو شروع می کنی و............. و بالاخره تو 6 ماهه شدی. نه بالاخره کلمه خوبی نیست... و تو چه زود 6 ماهه شدی... واقعاً تو 6 ماهه شدی ؟!!! شوخی نداریم که ... 6 ماهه شدی دیگه

- یه پدیده خیلی عجیب و جالب ماه هاست که درت مشاهده میشه. اونم اینکه صبح ها که از خواب بیدار میشی... وقتی میام و کرکره پشت پنجره رو می کشم بالا و نور به چشمات میخوره، عطسه می کنی !!!! نه یه روز نه دور روز ها... شاید تا حالا بیش از 100 بار این اتفاق افتاده... یعنی عادی شده دیگه... یادم باشه این دفعه به دکتر بگم !

- انگاری تصمیم گرفته بودی که بی دندون وارد ماه هفتم زندگیت نشی، چون در آخرین ساعات ماه ششم زندگیت یه دندون سفید کوچولو از پایین لثه جلو، سمت چپ نیش زد. و وقتی سیب میذارم تو دهنت موقع کشیدن لثت بهش، خر خر صدا میده و تو نمیدونی که من چه بی اندازه این صدا رو دوست دارم و چه بی اندازه تر تو رو

- دیشب بابایی داشت باهات بازی می کرد. تو رو نشونده بود روی تخت، پشتت رو تکیه داده بود به بالش و خودش هم جلوت چمباتمه زده بود و هی سرش رو میبرد پایین و یه دفعه میاورد بالا و باهات دالی میکرد و تو از خنده ریسه می رفتی. وقتی سرشو میبرد پایین، دستاتو میبردی و موهاشو میکشیدی و هی کلشو می کشیدی و اون یه دفعه سرشو میاورد بالا و تو قهقهه می زدی... و تو نمیدونی که چقدر زندگی میتونه قشنگ باشه وقتی من بتونم ببینم بازی شما دو تا رو و... دوستت دارم خیلی


ناز اون کلاه گذاشتنت آقا کوچولوی مامان