سلام پسر مامان
بذار از اون روزی بگم که
صبح که از خواب بيدار شدم اصلاً حالم خوب نبود. سر گيجه داشتم و حالت تهوع. اون روز صبح مامانی و بابا جهان اومده بودن خونه ما که بابا با بابا جهان بره سره کار. بابا که بهشون گفت حال من بده اومدن بالا. مامانی رفت يه ليوان شير عسل درست کرد و داد به من و گفت که باز فشارت اومده پایین بخور خوب ميشی. هر چی من گفتم که آخه مامانی من داره حالم به هم ميخوره گفتن که نه حالا تو بخور. خلاصه گلاب به روت پسرم خوردن اون شير عسل همان و به هم خوردن حال مامان همان
بعد ديگه يادم نيست که فرداش بود يا پس فرداش که مامان رفت آزمايش داد و فهميد که بعلههه. خدا يه کوچولو به مامان و بابایی داده که اون موقع هنوز نميدونستیم که اسمش علیرضاست. البتّه بماند که هر کی ازم ميپرسيد فکر ميکنی چيه ميگفتم پسر! نميدونم چرا و ميدونم که عقلانی نيست ولی با اينکه ميدونستم که اگه دختر ميشدی اسمتو می خوایم چی بذاریم ولی هميشه علیرضا صدات ميزدم. وقتی نتیجه آزمایش رو گرفتم زودی زنگ زدم به بابایی. سر کلاس بود. به بچه ها گفته بود حیف که جنبه ندارین وگرنه الان یه خبر خیلی مهم بهتون می دادم. بعدشم که در عرض نیم ساعت همه از وجود تو با خبر شدن. اول مامانی و بابا جهان که اون موقع خرید رفته بودن. به مامانی که گفتم به بابا جهان گفت مبارکه بابا بزرگ. بعد مامان جان و پدر. مامان جان بعد از تبریک گفتن که اااا ما که نمی بینیمش!!! (آخه تو که نمی دونی حالا برات تعریف می کنم که ما حدود 2-3 ماه بعدش قرار بود بیایم سوییس) و بعدشم دیگه ترتیبش یادم نیست. عمه و خاله و همه خلاصه ! بالاخره همه بعد از 7 سال داشتن خاله و دایی و عمه و عمو و ... میشدن
اوّلين باری که رو صفحه سونوگرافی ديدمت هيچ وقت يادم نميره. يه نخود کوچولو که طولش دو و نيم سانت بود. ولی انقدر نسبت به اون نخود کوچولو تو دلم محبت داشتم که نميدونی. ميدونستم که خدامون قراره اين کوچولو رو بزرگ کنه و ازش يه پسر کوچولو بسازه که زندگي مامان و بابایی رو شيرين تر از اينی که هست بکنه و براي جفتشون باقیات الصالحات بشه ان شاء الله
0 comments:
Post a Comment