چند وقتی است که برات ننوشتهام مادری. تازگیها هر از گاهی برای ارتباط با پینگ پونگیها به فیسبوک سر میزنی و کمکم مخفی نگه داشتن اینجا ازت سختتر میشه. ماجراهامون هم با بزرگتر شدنت خصوصیتر میشه و گاهی نمیشه اینجا نوشتشون. گاهی به خصوصی کردن وبلاگ فکر میکنم که بشه همه مکالمات جالبمون با هم رو برات بنویسم که برات یادگاری بمونه. همیشه برام کیف داشته باهات حرف زدن. چه وقتی دو سالت بود و از گاو سیاه شاخدار و گاو سیفیدی که علف مانژه! میکنه میگفتی و چه این روزها که از دغدغههای بزرگونه میگی… از زندگی و سخت بودنش و آینده و اعتماد و دروغ و روابط اجتماعی و هر چی که فکرش رو بکنی. هیچ وقت بهت گفته بودم هیچ لذتی برای من توی دنیا با وقتی که پیشم میشینی و دریچههای قلبت رو برام رو به دنیات باز میکنی برابری نمیکنه؟ فکر کنم میدونی… همیشه سعی دارم که بهت بگم… عاشق این دوست بودنمون هستم و اگر دو تا آرزو توی دنیا داشته باشم، اولیاش عاقبت به خیری و موفقیت تو است و دومیاش این ئه که باهات دوست بمونم همیشه… باهام حرف بزنی همیشه…
الان نگاه کردم و دیدم که از مارچ پارسال چیزی ننوشتهام… چه همه چیز انباشته شده داریم…
10-12 ماه پیش
پسرک بعد از اینکه کلی با دختر 4 سالهی دوستمون بازی کرده و سرگرمش کرده: میدونی من چرا اینقدر خوب با بچهها بازی میکنم؟... من: چرا؟... پسرک: بیکاز آی توتالی ریممبر د بوردم آو نات هوینگ انیبادی تو پلی وید اند آی نو د پین دیر گوئینگ ترو! / بچه نگو بگو تراکتور. بگو غلتک! با یک جمله خیلی محترمانه از روت رد شه و صافت کنه :)) حالا خوب ئه مهدکودک میرفت این همه!
پسرک یکشنبه رفته بوده پینگپونگ، موقع بازی دوبل یارش میاد اسمش بزنه و در ادامهی حرکت راکت رو ناجور میکوبونه بالای دماغ این. زخم شده و خیلی درد میکنه. دوشنبه میاد بره شنا، از بس درد داشته نمیتونسته عینک شنا بذاره و مربی نمیذاره شنا کنه. از اون طرف کلاس پینگپونگ سهشنبهاش کنسل شد. حالا الان از بس معتاد شده به فعالیت بدنی، بعد از دو روز ورزش نکردن یه خرده پیش میگه: من برم 45 دیقه دوچرخهسواری کنم بیام!
دارم نشسته دستور میدم و دور و اطرافم رو مرتب میکنم به پسرک میگم چی رو کجا بذاره. پایین تخت من یه شلوار خونهای افتاده که الان بیشتر از یک ساله که داردش و با توجه به میزان قد کشیدنش دیگه باید کاملا براش کوتاه باشه. میگم: این رو میپوشی یا بذارم بدم بره؟... میگه: نه نه. میپوشـــماش. اصن همین که اینجا افتاده یعنی پوشیدهام و درآوردهام انداختهام اینجا و گرنه که باید همون توی کشوم بود... بعد در حالی که خودش از استدلال خودش لذت برده میگه: هشتگ پروو ایت آپ... یک نگاه عاقل اندر سفیه مخلوط با لبخند "گیر چه اسکلی افتادیم" طور بهش میکنم... میگه: عاشق این نگاهها و لبخندهات هستم. یه بار دیگه این طوری نگام کن... / بعد من میگم گیر چه اسکلی افتادیم شما میگین چه مادری هستی تو :))
چند روزی افتاده بودم و پام به شدت درد میکرد و نمیتونستم راه برم. بعد از چند روز پا شدم سعی کردم یه قدم بردارم. یهو پسرک دستاش رو گرفت جلوی دهنش گفت: او مای گاااد. یو تووووک عه استپ. حمیدی کجاااایی. اون دوربین رو بیاااار. او مای گااااد. دی گرو آپ سو فست / میگم که اســـکل.. :))
پسرک در حالی که تازه به ویندوز 10 آپدیت کرده: مام! لوک، دیس ایز سو کول. آیو گات سامبادی کالد کورتانا اند شی داز اوریتینگ آی اسک هر تو دو!
یه پسر دارم چی؟ باریکلا همون... منتها دیروز سر کنسرت یکی از دوستاش نامردی کرد سر جا. این یه جای خوبی برای هر سهشون گرفته بود. اومد گفت نه اینجا نشینیم یه جای دیگه بشینیم. رفتن عقب و اون جای خوب رو از دست دادن و دیگه جای سه تایی پیدا نکردن. اون دو تا نشستن با هم و این تنها نشست ردیف آخر. شااااکی بود ها. در طول کنسرت اخماش تو هم. اولین نفر اومد بیرون گفت میشه بریم؟... منم خب شاهد بودم که چه اتفاقی افتاد ولی نمیدونستم دقیقن طی چه مکالماتی... بهش گفتم: میخواهی حرف بزنیم دربارهاش؟ گفت: نو... گفتم: چرا؟... گفت: چطور تو یه وقتایی ناراحت هستی به من نمیگی از چی ناراحت هستی.. گفتم: چون اغلب تو میدونی از چی ناراحتم و چون من مادر هستم و قرار ئه به تو کمک کنم و بهت یه راهنماییهایی از تجربه بکنم... گفت: آره میدونم کلا درباره چی ولی دقیقش رو نمیدونم. بعدم ممنون. آی دونت نید انی هلپ رایت نا... دیگه برگشتیم خونه و دیگه چیزی بهش نگفتم. از در اومد تو یکی از گربهها رو بغل کرد و رفت نشست و حالش به سرعت بهتر شد... شب که اومد بخوابه، بوسش که کردم گفت: وات؟.. گفتم: ناتینگ.. گفت: وات؟ یو هو دت لوک آن یور فیس... گفتم: نه. لوک خاصی ندارم. همینطوری فقط ناراحتم برات که امروز اذیت شدی... گفت: هوم... بعد گفتم: هنوزم نمیخوای دربارهاش حرف بزنی؟.. گفت: یا اوکی... و شروع کرد تعریف کردن... صحبتهای خوب و مفیدی بود و آه که چهقدر من عاشق تو هستم بچه
چند تا از بچههاى مدرسه فايلهاى بازىهاى كامپيوترى رو مثلا ٢-٣ دلار به بقيه مىفروشن. هيچ خوشم نمياد از كارشون. هر كدوم از بازىها رو كه مىفهمم ميارم به هر كى مىخواد فرى مىدم، اونا رو آوت آو بيزنس كردهام. / و چنين گفت پسرك!
پسرک نمیفهمه که چرا باید یکی قبل قتل عام زنگ بزنه 911 و خبر بده که عضو آیسیس ئه. احساسش اینه که خیلی کار خوبی کرده تازه میخواد خبر هم بده؟ نمیفهمه ملت چرا جنگ میکنن. قدرت و کشورگشایی رو نمیفهمه. باید هی بحث فلسفی کنیم درباره چگونگی و چرایی جنگ. آیسیس و سایرین از این قشر هم اینطور بودن بچگی؟
ویکند پیش رو با یکی از دوستاش گذروند. قرار بود برن کمپینگ که چون هوا بارونی بود نرفتن و همینطوری رفتن پیکنیک و روز بعدش رو هم رفتن شهر!... مامانش بعد از اینکه برش گردونده بهم مسج داده که یو هو عه واندرفول لیتل گای، آی هوپ که شما از اینجا نمیرفتین و اینا میتونستن همینطور با هم دوست باشن و حالا هم امیدوارم بشه همیشه این-تاچ بمونن…
حمید از مصاحبه برگشته و درباره مصاحبه و رفتن و اینا با هم حرف زدن. شب موقع خواب به من: بابا میگه اگه جاب بگیره میتونیم هاوس بگیریم. به نظرت میتونیم اون وقت یه چیزی بگیریم؟... من که مطمئن هستم این چیز، چیزی جز میز پینگ پونگ نیست میخندم بهش که ایشالا... میگه: I don't believe we're gonna leave here. I'm gonna miss this town. I like towns. I don't like big cities.... بعد از کمی وقفه میگه: یادت ئه خاله زهره برای تولدم از اون ژلههای لایه لایه درست کرده بود که یه عالمه رنگ داشت؟ Life reminds me of those. Every era has a layer and all layers together make it delicious and beautifull / عاشقت هستم آخه من بچه
داشت در حد خیرهکنندهای امروز خوب بازی میکرد وقتی کلاس شروع شد. در حدی که هی واااوهای من و گریت شات، اکسلنت شات، فنتستیک شاتهای مربیاش بود که بلند میشد، تا اینکه یه توپ خفنی زد و من گفتم: او مای گاد، هی ایز اکچولی گتینگ ماچ بتر و مربیاش گفت: آی نـــو. آنبلیوبل... بعد دقیقن از اون لحظه به بعد 10 تا توپ رو پشت سر هم به طرز غیرقابل باور و مسخرهای هی خراب کرد. در حدی که دیگه همهمون به خنده افتاده بودیم. بهش میگم که: اوکی، ایت آل استارتد وید می تلینگ یور دویینگ ماچ بتر، ها اباوت یو ساک؟ :))... بعد از کلی خنده مربیاش میگه من توی پروفشنالها هم زیاااد این رو دیدهام، دقیقن در لحظهای که احساس میکنن دیس ایز سو ایزی و دیر دویینگ آسام یهو شروع میکنن گند زدن :))
معلم پينگ پونگ پسرك امروز در اولين جلسه: وات دو يو وانا دو فور عه استارت؟... پسرك: آى وانا بيت ماى دد... معلمه: ول دتس عه گود پلن، لتس وورك توواردز ايت... من در دل: ول، دت وود تيك عه وايل :))
جا داره پست امروز رو همینجا تموم کنم. همینجا که در عرض یک سال اونقدر پیشرفت کرده که به سادگی با باباش شرط میبنده و بازی میکنه چون اصن معلوم نیست که کدومشون خواهد برد :)
0 comments:
Post a Comment