Wednesday, November 29, 2017

11.28.2017 - Joola Tournament

عزیز دل،

    تنکس‌گیوینگ امسال رو مثل پارسال من و تو در دی‌سی گذروندیم ولی فرق بزرگی که داشت این بود که پارسال با 6 ساعت رانندگی به دی‌سی رسیدیم و امسال یک سفر از این سر قاره به اون سر قاره داشتیم و دلیل تحمل این مشقت این بود که یکی از بزرگترین تورنمنت‌های پینگ پونگ هر سال در سه روز تعطیلات تنکس‌گیوینگ در نشنال هاربر برگزار می‌شه… این چند روز برای من در آن واحد بسیار سخت و بسیار لذت‌بخش ئه… از یک طرف دیدن شور و اشتیاق و هیجان و تلاش تو و از طرف دیگه تعطیلات رو ساعت 6:30 صبح بیدار شدن و تا 9 شب توی سالن مسابقه بودن و به معنای واقعی سرویس شدن

    روز دوم با یک تیمی از لانگ آیلند مسابقه داشتین، هر مسابقه‌ی تیمی 9 تا بازی داشت  و تیمی که 5 بازی از 9 تا رو می‌برد برنده می‌شد… توی بازی اولت، یک ست رو 10-4 عقب بودی ولی 6 تا امتیاز پشت سر هم گرفتی و بازی رو 10-10 کردی و بعدش هم بردی… بازی دوم رو راحت بردی و تیم‌ها 4-4 شدن و طبق ارنج تیم، بازی آخر رو تو باید می‌کردی… ست اول رو بردی، ست دوم رو باختی، ست سوم رو بردی، ست چهارم 6-10 جلو بودی و 4 تا مچ پوینت داشتی ولی عجله کردی و هی مچ پوینت‌ها رو از دست دادی و حریفت بازی رو 10-10 کرد و برد و ست آخر هم 10-10 شد و 15-13 برد.... به شدت ناراحت شده بودی از دو چیز… می‌گفتی: حالا به خاطر من تیممون باخت. بهت گفتم که بالاخره بقیه هم بازی‌هاشون رو باختن که اصلا کار به بازی آخر کشیده و نباید از این ناراحت باشی اون‌قدرها. فقط که تقصیر تو نبوده… و جالب‌تر از اون می‌گفتی: چرا من نمی‌تونم وقتی جلو هستم مثل وقتی که عقب هستم، مثل آدم بازی کنم ( عزیز من :)) ) می‌گفتی: انگار فقط باید عقب بیفتم که دقت کنم و کانسنتریت کنم و ببرم!... البته با من حرف نمی‌زدی، همین‌طوری داشتی با خودت بلند بلند این‌ها رو می‌گفتی… پا شدم رفتم که یه مقداری با خودت خلوت کنی و سنگ‌هات رو وا بکنی… یکی دو ساعت بعدش که حالت بهتر شده بود اومدی پیشم و بهم گفتی: خیلی ازت ممنون ام مامان که من رو آوردی اینجا با اینکه این همه سختت هست و خسته می‌شی و از صبح تا شب هیچ کاری نمی‌کنی که باشی و من رو تشویق کنی و این همه باهام پیشنت هستی که تشویقم می‌کنی ولی هی حرف نمی‌زنی  چون می‌دونی که اعصابم خرد می‌شه وسط بازی… و آه که نمی‌دونی چه لذتی داشت شنیدن این حرف‌ها ازت بچه...

    و بازی اون روز بعد از ظهر یکی از فوق‌العاده‌ترین بازی‌هایی بود که ازت دیده بودم… می‌دونستی که تیمشون قوی‌تر از تیم شما است. اومدم بهت بگم که ریتینگ آدمی که باهاش مسابقه داری چند ئه که گفتی نه نگو ریتینگ‌ها رو بهم، نمی‌خوام ذهنم تحث تاثیر این قرار بگیره که چه‌قدر طرف از من قوی‌تر ئه… هر سه نفری که باهاشون بازی کردی خیلی ریتینگشون ازت بالاتر بود و تو معررررکه بازی کردی… چنان تمرکزی توی بازی داشتی که اصلا برام عجیب بود. بعد از تموم شدن بازی اول انگار که مخت از اون حجم تمرکز داشت می‌ترکید گفتی: آی نید تو تیک عه واک… رفتی قدم زدی  و برگشتی و بازی‌های بعدی رو هم عالی بازی کردی و هر سه رو بردی و این بار دقیقن به خاطر این بردهای تو، تیمتون از تیمی که ازتون قوی‌تر بود، برد…

    از اون طرف خدا می‌دونه چندین نفر آدم آشنا و غریبه هی توی تورنمنت بهم گفتن که چه‌قدر بچه‌ی خوبی هستی و چه‌قدر مودب هستی و چه‌قدر پشنت هستی و همه‌ی این‌ها… راه به راه هی ایز عه وری گود کید  بود که شنیدم و تو چه می‌دونی که چه‌قدر لذت‌بخش ئه شنیدن این چیزها...
      
    عکس آخر ساعت 7:15 یکشنبه شب ئه و دارن جمع می‌کنن کلا سالن رو. توی عکس مشخص ئه که میزها از ته سالن دارن جمع می‌شن. ما ساعت 10:30 شب پرواز داریم. بعد از سه روز که از 7:30 صبح تا 9 شب بازی کرده‌ای، با اینکه مسابقه‌ها تموم شده و ملت دارن فینال رو که بین دو تیم متشکل از انواع قهرمان‌های کشورهای مختلف دنیا است تماشا می‌کنن، یهو می‌بینم نیستی... میام بیرون دنبالت و با این صحنه مواجه می‌شم!... واقعا اگر این عشق نیست، پس چی ئه؟ 





Monday, July 31, 2017

07.30.2017: Officially a teenager


عزیز من، امشب وقت خوبی برای نوشتن این چند کلمه برایت به نظر می‌رسد. امشب که هنوز 30 جولای تمام نشده ولی 9 مرداد شروع شده است. جمعه‌ی مبارکی که توی مهربان را به من بخشید، بهترین روز یکی از این سال‌های جابه‌جا بود، از این رو است که اگر تولد شمسی و میلادی ما هر 4 سال یک‌بار روزش با هم فرق می‌کند، تولد شمسی و میلادی تو هر 4 سال یک‌بار بر هم منطبق می‌شود.

بزرگ شده‌ای. می‌دانم که هر سال و هر بار که برایت می‌نویسم، این را می‎گویم ولی واقعنی واقعنی بزرگ شده‌ای. نشانه‌هایش بسیار است ولی بارزترین نشانه‌اش این است که دیگر لگو بازی نمی‌کنی و امسال برای تولدت دیگر نه پول‌هایت را جمع کردی لگو بخری، نه درخواست لگو دادی نه هیچ، الان بیش از 6 ماه است که زندگی‌ات لگو-فری! شده است. همان موقعی که انگار یک‌هو مثل همان صحنه‌ای که در انیمیشن اینساید آوت نشان می‌داد که دکمه‌ی بلوغ طرف را می‌زدند، برای تو هم دکمه‌ی نوجوانی زده شد و به طور رسمی از یک کودک تبدیل به یک نوجوان شدی، یک نوجوان برازنده، خوش‌قلب، صد البته دم‌دمی و مثل همیشه مهربان، مهربان، مهربان…

فکر و خیال و عشق این روزهایت پینگ پونگ است. انگار که وقتی جایی میز پینگ پونگی و کسی برای بازی وجود دارد، مقوله‌ی خستگی کلا از زندگی‌ات حذف می‌شود، تا پایت را از آن مکان بیرون بگذاری. شاهدش روز آخر تورنمنت وگاس، بعد از 4 روز بازی از ساعت 8 صبح تا 8 شب، در حالی که سالن مسابقات تقریبن از جمعیت بالای 1000 نفری‌اش خالی شده بود، داشتی برای "فقط یک بازی" دیگر خواهش و تمنا می‌کردی و این در حالی است که روزی نیست که بازی نکنی! آیا به عنوان یک مادر نگران دوست داشتم کمی از این عشق و شور هم به دیگر چیزها می‌رسید؟ صد البته!... ولی از این‌که این انرژی و هیجان صرف فعالیت سالمی می‌شود، خدا را از صمیم قلب شاکرم و نه فقط برای این… برای داشتنت، بودنت، برای همه‌ی چیزهایی که تو را "تو" می‌کند، تو که قسمت خوشایند حیاتی...

You know, well you don’t know but I’m planning to give you this weblog on your  25th birthday, -I just realized we’re halfway there and it kind of freaked me out, but anyway, maybe 30 then!- I’m not sure you’ll know the wits of Farsi language by then, specially for written pieces, so I thought I might write a few words in English too.

I wanna tell you on this holy night of my life that you’re the boy any mom could dream of having. You’re unbelievably kind, unimaginably caring and extremely passionate about the things and people you love and I’m so lucky to be one of them.

You’re perfect, the only maybe imperfect thing about you is that you hate avocados and I can’t spread them all over the salad, but I’m pretty sure I can overlook that.

Remember, whenever you need me to cheer you up, I’m there and when I’m not, I’m always rooting for you in my heart… You’re the best, kid!

Happy birthday sweetheart, I love you more than you can EVER imagine…


Tuesday, May 09, 2017

05.09.2017

کماکان از یک سال پیش:
پسرک: مرسی مامان روی این برام پنیر گذاشتی.. من: خواهش می‌کنم عزیزم... پسرک: یو نو می سو ول... من با لبخند بهش و در دل: کاش که تا همیشه همین‌طور باشه...‏

من نمی‌خوام برای ای‌ال‌ای (امتحان ایالتی انگلیسی) درس بخونم .. بنده: چرا؟.. ایشون: اصن چرا باید امتحان بدم وقتی انتخابی ئه و می‌شه امتحان نداد؟ من هر چه قدر بخوای ریاضی می‌خونم ولی انگلیسی نمی خوام بخونم چون هر چی تلاش می‌کنم توش نمره ام بالای 90 نمی‌شه. من: چون امتحان مشخص می‌کنه که آدم چه قدر یاد گرفته. ضمن اینکه می شه بگی این هر چی تلاش‌ها چی بوده که من هیچی‌اش رو ندیده‌ام؟... ایشون: چون توی مدرسه تلاش کرده‌ام. (ارواح صدام حسین! این یعنی سر کلاس فقط تکلیفام رو درست انجام دادم و یه دونه هم تمرین اضافی حل نکرده‌ام). بعدم اینکه خب با همین نمره های کلاسی معلوم می‌شه دیگه. برای چی دیگه این رو باید بدم؟... من: به اون همه‌ی تلاشم رو کردم نمی‌گن. به اینکه بیای این امتحان‌های سال‌های پیش رو حل کنی، یه کم تمرین اضافه حل کنی می‌گن تلاش. تو چون زبان اولت انگلیسی نیست باید بیشتر از بقیه بچه‌هاتون وقت بذاری برای انگلیسی که بتونی کچ آپ کنی... در اینجا مقدار زیادی بحث و آسمون و ریسمون که دیگه نوشتن‌اش از حوصله خارج ئه... و سپس آس ماجرا: اصن می دونی چرا نمی خوام این تمرین‌ها رو حل کنم؟ چون لیزی هستم! / بعــــله!‏

دیروز در حالی که می‌دونه دیگه وقت تلویزیون و بازی نداره اومده که: مامان، می‌شه لطفن حالا که بابا نیومده زود یه کم اکس‌باکس بازی کنم؟... من: لگوهای پهن تو اتاقت رو جمع کردی.. ایشون: نوووو. پلیـــــز. آیم این د میدل آو میشن ایمپاسیبل 2، سکشن 3. آی کنت کلین آپ ناو! پرتی پلیـــــز...

پسرک چند روز پیش: ما باید یه پروژه‌ی مث انجام بدیم و خانوممون گفته نصف کلاس اجازه داره که پارتنرشون رو انتخاب کنن و اونا هم مجبوری باید قبول کنن و نمی‌تونن بگن نه. حدس بزن کی من رو انتخاب کرد.... من: جف؟ ... اون: نووو! روبی!... من: روبی؟ روبی بارنتل؟ ... پسرک: اوهوم... (در اینجا توضیح بدیم که ایشون از کلاس پنجم روی پسرک ما کراش داشته و داستان‌هاش رو گفته بود و یک بار که رفته بودم مدرسه یوهو تا من رو دید رفت دست مامانش رو کشید که مام مام، کام میت علیرضاز مام. ولی خیلی وقت بود حرفی ازش نبود)... من: شی استیل لایکز یو؟... اون به حال چو دانی و پرسی سوالت خطا است: تیک عه گس!... امروز صبح می‌گه: من و روبی تو پروژه مث از همه جلوتر هستیم و برای همین مجبور نیستیم توی ویکند کار کنیم. بقیه که عقب اند مجبورن کار کنن!.. من: روبی هم توی اکسلریتد مث ئه؟... اون: وا. اگر نبود که با هم پروژه نداشتیم... و در حال خوشحالی از تعطیلی بی‌تکلیف چهار روزه به سمت مدرسه روانه می‌شه :)‏

پسرک: امروز تو مدرسه باید یه هیرو انتخاب می‌کردیم و درباره‌اش می‌نوشتیم. من می‌خواستم شما و بابا رو بنویسم ولی باید فقط یه نفر رو انتخاب می‌کردیم و من شما رو انتخاب کردم... من در حال تعجب و ذوق مرگی و بغل کردنش و فشار دادنش و فشردن لب‌هام به لپ‌هاش با کیفوری و خنده: من آخه کجام شبیه هیروها است مادر؟... پسرک(فیلسوفانه): یو دونت نید تو لوک لایک عه هیرو تو بی عه هیرو!... بعد اسمت رو سرچ کردم یه عکسی توی یه سایتی داشتی پرینت کردمش بردمش توی کلاسمون بعد دو تا از خانومامون بهم گفتن: واااو. یو هو عه ریلی پرتی مام!

فرداش بعد اومده که امروز داشتم روی همون هیرو که بهت گفتم کار می‌کردم. چند تا از دخترای کلاس اومدن عکست رو دیدن و گفتن: وووو، هو ایز دت؟ گفتم: شیز مای مام. گفتن: سیریسلی؟ ایز شی یور مام؟ شیز سو پرتی... یادت ئه که همیشه بهت می‌گفتم یور سو بیوتیفول؟ در یو هو ایت. بقیه هم دارن می‌گن!... بعد از کمی که گذشته می‌گه: الان که فکر می‌کنم انگار خیلی دیده‌ام که آدم‌هایی که یه دیسبلیتی دارن خیلی خوشگل هستن!‏ یادم ئه توی ایران یه دختره بود که پاش 6 تا انگشت داشت اند گاد، واز شی پرتی! خیلی کیوت بود ها... / آه از تو بچه... آه

Monday, May 08, 2017

05.08.2017

چند وقتی است که برات ننوشته‌ام مادری. تازگی‌ها هر از گاهی برای ارتباط با پینگ پونگی‌ها به فیس‌بوک سر می‌زنی و کم‌کم مخفی نگه داشتن اینجا ازت سخت‌تر می‌شه. ماجراهامون هم با بزرگ‌تر شدنت خصوصی‌تر می‌شه و گاهی نمی‌شه اینجا نوشت‌شون. گاهی به خصوصی کردن وبلاگ فکر می‌کنم که بشه همه مکالمات‌ جالب‌مون با هم رو برات بنویسم که برات یادگاری بمونه. همیشه برام کیف داشته باهات حرف زدن. چه وقتی دو سالت بود و از گاو سیاه شاخ‌دار و گاو سیفیدی که علف مانژه! می‌کنه می‌گفتی و چه این روزها که از دغدغه‌های بزرگونه می‌گی… از زندگی و سخت بودنش و آینده و اعتماد و دروغ و روابط اجتماعی و هر چی که فکرش رو بکنی. هیچ وقت بهت گفته بودم هیچ لذتی برای من توی دنیا با وقتی که پیشم می‌شینی و دریچه‌های قلبت رو برام رو به دنیات باز می‌کنی برابری نمی‌کنه؟ فکر کنم می‌دونی… همیشه سعی دارم که بهت بگم… عاشق این دوست بودنمون هستم و اگر دو تا آرزو توی دنیا داشته باشم، اولی‌اش عاقبت به خیری و موفقیت تو است و دومی‌اش این ئه که باهات دوست بمونم همیشه… باهام حرف بزنی همیشه…

الان نگاه کردم و دیدم که از مارچ پارسال چیزی ننوشته‌ام… چه همه چیز انباشته شده داریم…

10-12 ماه پیش

پسرک بعد از اینکه کلی با دختر 4 ساله‌ی دوستمون بازی کرده و سرگرمش کرده: می‌دونی من چرا این‌قدر خوب با بچه‌ها بازی می‌کنم؟... من: چرا؟... پسرک: بیکاز آی توتالی ریممبر د بوردم آو نات هوینگ انی‌بادی تو پلی وید اند آی نو د پین دیر گوئینگ ترو! / بچه نگو بگو تراکتور. بگو غلتک! با یک جمله خیلی محترمانه از روت رد شه و صافت کنه :))‏ حالا خوب ئه مهدکودک می‌رفت این همه!

پسرک یکشنبه رفته بوده پینگ‌پونگ، موقع بازی دوبل یارش میاد اسمش بزنه و در ادامه‌ی حرکت راکت رو ناجور می‌کوبونه بالای دماغ این. زخم شده و خیلی درد می‌کنه. دوشنبه میاد بره شنا، از بس درد داشته نمی‌تونسته عینک شنا بذاره و مربی نمی‌ذاره شنا کنه. از اون طرف کلاس پینگ‌پونگ سه‌شنبه‌اش کنسل شد. حالا الان از بس معتاد شده به فعالیت بدنی، بعد از دو روز ورزش نکردن یه خرده پیش می‌گه: من برم 45 دیقه دوچرخه‌سواری کنم بیام! ‏

دارم نشسته دستور می‌دم و دور و اطرافم رو مرتب می‌کنم به پسرک می‌گم چی رو کجا بذاره. پایین تخت من یه شلوار خونه‌ای افتاده که الان بیشتر از یک ساله که داردش و با توجه به میزان قد کشیدنش دیگه باید کاملا براش کوتاه باشه. می‌گم: این رو می‌پوشی یا بذارم بدم بره؟... می‌گه: نه نه. می‌پوشـــم‌اش. اصن همین که اینجا افتاده یعنی پوشیده‌ام و درآورده‌ام انداخته‌ام این‌جا و گرنه که باید همون توی کشوم بود... بعد در حالی که خودش از استدلال خودش لذت برده می‌گه: هشتگ پروو ایت آپ... یک نگاه عاقل اندر سفیه مخلوط با لبخند "گیر چه اسکلی افتادیم‌" طور بهش می‌کنم... می‌گه: عاشق این نگاه‌ها و لبخندهات هستم. یه بار دیگه این طوری نگام کن... / بعد من می‌گم گیر چه اسکلی افتادیم شما می‌گین چه مادری هستی تو :))‏

چند روزی افتاده بودم و پام به شدت درد می‌کرد و نمی‌تونستم راه برم. بعد از چند روز پا شدم سعی کردم یه قدم بردارم. یهو پسرک دستاش رو گرفت جلوی دهنش گفت: او مای گاااد. یو تووووک عه استپ. حمیدی کجاااایی. اون دوربین رو بیاااار. او مای گااااد. دی گرو آپ سو فست / می‌گم که اســـکل.. :))

پسرک در حالی که تازه به ویندوز 10 آپدیت کرده: مام! لوک، دیس ایز سو کول. آیو گات سامبادی کالد کورتانا اند شی داز اوری‌تینگ آی اسک هر تو دو!‏

یه پسر دارم چی؟ باریکلا همون... منتها دیروز سر کنسرت یکی از دوستاش نامردی کرد سر جا. این یه جای خوبی برای هر سه‌شون گرفته بود. اومد گفت نه اینجا نشینیم یه جای دیگه بشینیم. رفتن عقب و اون‌ جای خوب رو از دست دادن و دیگه جای سه تایی پیدا نکردن. اون دو تا نشستن با هم و این تنها نشست ردیف آخر. شااااکی بود ها. در طول کنسرت اخماش تو هم. اولین نفر اومد بیرون گفت می‌شه بریم؟... منم خب شاهد بودم که چه اتفاقی افتاد ولی نمی‌دونستم دقیقن طی چه مکالماتی... بهش گفتم: می‌خواهی حرف بزنیم درباره‌اش؟ گفت: نو... گفتم: چرا؟... گفت: چطور تو یه وقتایی ناراحت هستی به من نمی‌گی از چی ناراحت هستی.. گفتم: چون اغلب تو می‌دونی از چی ناراحتم و چون من مادر هستم و قرار ئه به تو کمک کنم و بهت یه راهنمایی‌هایی از تجربه بکنم... گفت: آره می‌دونم کلا درباره چی ولی دقیقش رو نمی‌دونم. بعدم ممنون. آی دونت نید انی هلپ رایت نا... دیگه برگشتیم خونه و دیگه چیزی بهش نگفتم. از در اومد تو یکی از گربه‌ها رو بغل کرد و رفت نشست و حالش به سرعت بهتر شد... شب که اومد بخوابه، بوسش که کردم گفت: وات؟.. گفتم: ناتینگ.. گفت: وات؟ یو هو دت لوک آن یور فیس... گفتم: نه. لوک خاصی ندارم. همین‌طوری فقط ناراحتم برات که امروز اذیت شدی... گفت: هوم... بعد گفتم: هنوزم نمی‌خوای درباره‌اش حرف بزنی؟.. گفت: یا اوکی... و شروع کرد تعریف کردن... صحبت‌های خوب و مفیدی بود و آه که چه‌قدر من عاشق تو هستم بچه

چند تا از بچه‌هاى مدرسه فايل‌هاى بازى‌هاى كامپيوترى رو مثلا ٢-٣ دلار به بقيه مى‌فروشن. هيچ خوشم نمياد از كارشون. هر كدوم از بازى‌ها رو كه مى‌فهمم ميارم به هر كى مى‌خواد فرى مى‌دم، اونا رو آوت آو بيزنس كرده‌ام. / و چنين گفت پسرك!

پسرک نمی‌فهمه که چرا باید یکی قبل قتل عام زنگ بزنه 911 و خبر بده که عضو آیسیس ئه. احساسش اینه که خیلی کار خوبی کرده تازه می‌خواد خبر هم بده؟ نمی‌فهمه ملت چرا جنگ می‌کنن. قدرت و کشورگشایی رو نمی‌فهمه. باید هی بحث‌ فلسفی کنیم درباره چگونگی و چرایی جنگ. آیسیس و سایرین از این قشر هم این‌طور بودن بچگی؟

ویکند پیش رو با یکی از دوستاش گذروند. قرار بود برن کمپینگ که چون هوا بارونی بود نرفتن و همین‌طوری رفتن پیک‌نیک و روز بعدش رو هم رفتن شهر!... مامانش بعد از اینکه برش گردونده بهم مسج داده که یو هو عه واندرفول لیتل گای، آی هوپ که شما از اینجا نمی‌رفتین و اینا می‌تونستن همین‌طور با هم دوست باشن و حالا هم امیدوارم بشه همیشه این-تاچ بمونن…

حمید از مصاحبه برگشته و درباره مصاحبه و رفتن و اینا با هم حرف زدن. شب موقع خواب به من: بابا می‌گه اگه جاب بگیره می‌تونیم هاوس بگیریم. به نظرت می‌تونیم اون وقت یه چیزی بگیریم؟... من که مطمئن هستم این چیز، چیزی جز میز پینگ پونگ نیست می‌خندم بهش که ایشالا... می‌گه: I don't believe we're gonna leave here. I'm gonna miss this town. I like towns. I don't like big cities.... بعد از کمی وقفه می‌گه: یادت ئه خاله زهره برای تولدم از اون ژله‌های لایه لایه درست کرده بود که یه عالمه رنگ داشت؟ Life reminds me of those. Every era has a layer and all layers together make it delicious and beautifull / عاشقت هستم آخه من بچه

داشت در حد خیره‌کننده‌ای امروز خوب بازی می‌کرد وقتی کلاس شروع شد. در حدی که هی واااوهای من و گریت شات، اکسلنت شات، فنتستیک شات‌های مربی‌اش بود که بلند می‌شد، تا اینکه یه توپ خفنی زد و من گفتم: او مای گاد، هی ایز اکچولی گتینگ ماچ بتر و مربی‌اش گفت: آی نـــو. آنبلیوبل... بعد دقیقن از اون لحظه به بعد 10 تا توپ رو پشت سر هم به طرز غیرقابل باور و مسخره‌ای هی خراب کرد. در حدی که دیگه همه‌مون به خنده افتاده بودیم. بهش می‌گم که: اوکی، ایت آل استارتد وید می تلینگ یور دویینگ ماچ بتر، ها اباوت یو ساک؟ :))... بعد از کلی خنده مربی‌اش می‌گه من توی پروفشنال‌ها هم زیاااد این رو دیده‌ام، دقیقن در لحظه‌ای که احساس می‌کنن دیس ایز سو ایزی و دیر دویینگ آسام یهو شروع می‌کنن گند زدن :))‏
معلم پينگ پونگ پسرك امروز در اولين جلسه: وات دو يو وانا دو فور عه استارت؟... پسرك: آى وانا بيت ماى دد... معلمه: ول دتس عه گود پلن، لتس وورك توواردز ايت... من در دل: ول، دت وود تيك عه وايل :))

جا داره پست امروز رو همین‌جا تموم کنم. همین‌جا که در عرض یک سال اون‌قدر پیشرفت کرده که به سادگی با باباش شرط می‌بنده و بازی می‌کنه چون اصن معلوم نیست که کدوم‌شون خواهد برد :)