عزیز دل،
تنکسگیوینگ امسال رو مثل پارسال من و تو در دیسی گذروندیم ولی فرق بزرگی که داشت این بود که پارسال با 6 ساعت رانندگی به دیسی رسیدیم و امسال یک سفر از این سر قاره به اون سر قاره داشتیم و دلیل تحمل این مشقت این بود که یکی از بزرگترین تورنمنتهای پینگ پونگ هر سال در سه روز تعطیلات تنکسگیوینگ در نشنال هاربر برگزار میشه… این چند روز برای من در آن واحد بسیار سخت و بسیار لذتبخش ئه… از یک طرف دیدن شور و اشتیاق و هیجان و تلاش تو و از طرف دیگه تعطیلات رو ساعت 6:30 صبح بیدار شدن و تا 9 شب توی سالن مسابقه بودن و به معنای واقعی سرویس شدن
روز دوم با یک تیمی از لانگ آیلند مسابقه داشتین، هر مسابقهی تیمی 9 تا بازی داشت و تیمی که 5 بازی از 9 تا رو میبرد برنده میشد… توی بازی اولت، یک ست رو 10-4 عقب بودی ولی 6 تا امتیاز پشت سر هم گرفتی و بازی رو 10-10 کردی و بعدش هم بردی… بازی دوم رو راحت بردی و تیمها 4-4 شدن و طبق ارنج تیم، بازی آخر رو تو باید میکردی… ست اول رو بردی، ست دوم رو باختی، ست سوم رو بردی، ست چهارم 6-10 جلو بودی و 4 تا مچ پوینت داشتی ولی عجله کردی و هی مچ پوینتها رو از دست دادی و حریفت بازی رو 10-10 کرد و برد و ست آخر هم 10-10 شد و 15-13 برد.... به شدت ناراحت شده بودی از دو چیز… میگفتی: حالا به خاطر من تیممون باخت. بهت گفتم که بالاخره بقیه هم بازیهاشون رو باختن که اصلا کار به بازی آخر کشیده و نباید از این ناراحت باشی اونقدرها. فقط که تقصیر تو نبوده… و جالبتر از اون میگفتی: چرا من نمیتونم وقتی جلو هستم مثل وقتی که عقب هستم، مثل آدم بازی کنم ( عزیز من :)) ) میگفتی: انگار فقط باید عقب بیفتم که دقت کنم و کانسنتریت کنم و ببرم!... البته با من حرف نمیزدی، همینطوری داشتی با خودت بلند بلند اینها رو میگفتی… پا شدم رفتم که یه مقداری با خودت خلوت کنی و سنگهات رو وا بکنی… یکی دو ساعت بعدش که حالت بهتر شده بود اومدی پیشم و بهم گفتی: خیلی ازت ممنون ام مامان که من رو آوردی اینجا با اینکه این همه سختت هست و خسته میشی و از صبح تا شب هیچ کاری نمیکنی که باشی و من رو تشویق کنی و این همه باهام پیشنت هستی که تشویقم میکنی ولی هی حرف نمیزنی چون میدونی که اعصابم خرد میشه وسط بازی… و آه که نمیدونی چه لذتی داشت شنیدن این حرفها ازت بچه...
و بازی اون روز بعد از ظهر یکی از فوقالعادهترین بازیهایی بود که ازت دیده بودم… میدونستی که تیمشون قویتر از تیم شما است. اومدم بهت بگم که ریتینگ آدمی که باهاش مسابقه داری چند ئه که گفتی نه نگو ریتینگها رو بهم، نمیخوام ذهنم تحث تاثیر این قرار بگیره که چهقدر طرف از من قویتر ئه… هر سه نفری که باهاشون بازی کردی خیلی ریتینگشون ازت بالاتر بود و تو معررررکه بازی کردی… چنان تمرکزی توی بازی داشتی که اصلا برام عجیب بود. بعد از تموم شدن بازی اول انگار که مخت از اون حجم تمرکز داشت میترکید گفتی: آی نید تو تیک عه واک… رفتی قدم زدی و برگشتی و بازیهای بعدی رو هم عالی بازی کردی و هر سه رو بردی و این بار دقیقن به خاطر این بردهای تو، تیمتون از تیمی که ازتون قویتر بود، برد…
از اون طرف خدا میدونه چندین نفر آدم آشنا و غریبه هی توی تورنمنت بهم گفتن که چهقدر بچهی خوبی هستی و چهقدر مودب هستی و چهقدر پشنت هستی و همهی اینها… راه به راه هی ایز عه وری گود کید بود که شنیدم و تو چه میدونی که چهقدر لذتبخش ئه شنیدن این چیزها...
عکس آخر ساعت 7:15 یکشنبه شب ئه و دارن جمع میکنن کلا سالن رو. توی عکس مشخص ئه که میزها از ته سالن دارن جمع میشن. ما ساعت 10:30 شب پرواز داریم. بعد از سه روز که از 7:30 صبح تا 9 شب بازی کردهای، با اینکه مسابقهها تموم شده و ملت دارن فینال رو که بین دو تیم متشکل از انواع قهرمانهای کشورهای مختلف دنیا است تماشا میکنن، یهو میبینم نیستی... میام بیرون دنبالت و با این صحنه مواجه میشم!... واقعا اگر این عشق نیست، پس چی ئه؟
0 comments:
Post a Comment