پسرکم، دلکم، تولد هشت سالگیت داره نزدیک میشه و باز داره میشه نزدیک یک سال که من اینجا ننوشتم... البته فکر نکن که یادداشت نکردهام حرفها و مزهها و کارهات رو... ولی امروز... امروز دوباره احساس کردم یه اتفاق جدیدی افتاد که تا به حال تجربهاش نکرده بودی و نکرده بودم... ۰
فکر کنم یک سالی از اولین سودوکویی که حل کردی میگذره. همیشه یا به اندازه کافی ساده بودن که بتونی نسبتا سریع حلشون کنی، یا اگر سخت بودن، کمک میخواستی و بعضا غر میزدی و حوصله نمیکردی و باید پا به پات مینشستیم و کمکت میکردیم... سودوکوی امروز راحت نبود... و تو ۵۰ دقیقه مثل آدم بزرگها نشستی، بدون غر، روش به طور جدی فکر کردی، وسطش هی ذوق کردی از پیدا کردن یه عددی که به راحتی پیداش نکرده بودی و تهش هم بهم نشونش دادی که تموم شده و گفتی: خیلی حال داد... و رفتی... و من یه لذتی رو درت دیدم و ازش لبریز شدم که اولین بار بود... لذت تلاش قابل ملاحظه برای حل یک مساله سخت و لذت بردن از به نتیجه رسیدن...۰
از صمیم دلم آرزو میکنم که همهی زندگیت برای حل مسائلت وقت بذاری و از حل کردنشون لذت ببری... لذت بردنت من رو سرشار از حسهای خوب میکنه عزیزکم