Monday, December 25, 2006

یک بازی



از اونجایی که زنجیره ها و درخت ها رو دوست دارم، شرکت کردن تو این بازی رو هم دوست دارم

ادامه بازی، تحویل گرفته شده از می گل و گل چه و کلاس اولی ( صاحبان مهربون این وبلاگ ها ممنون) و اما ناگفته هایی از من و پسرک

1- قبل از اینکه به وجود بیای، دوست داشتم دختر میشدی. خیلی دلم بیشتر دختر می خواست تا پسر. بدتر این بود که مطمئن بودم پسری... اسمش رو هر چی می خوای بذار، می دونستم وقتی یه چیزی رو این جوری می خوام، بنای خدا بر این نیست و نبوده که بهم بدتش !! ( فارسی را پاس بداریم ) حتی تا یک سال پیش هم ، بازم بد جوری دلم یه دختر می خواست... ولی نمی دونم تو باهام چی کار کردی که دیگه دلم اصلاً اونجوری که با حرص و ولع یه دختر میخواست ، نمی خواد دیگه... نمی دونم خدا ، به وسیله تو ، با من چی کار کرد... الان دیگه اصلاً اونجوری نمی خوامش که خدا بهم ندتش !! ( اگه نمی فهمین چی میگم به گیرنده هاتون دست نزنین، اگه هم که می فهمین ایول)

2- از مدت ها قبل از تولدت، به خاطر مشکل ضعف عضله ساق پای چپم که باعث میشه وقتی بار سنگین بلند می کنم، یا پام خیلی خسته میشه، یه دفعه زانوم خم شه و احتمال افتادن پیش بیاد، نگران بغل کردنت بودم. اونقدر که قبل از تولدت به بابایی گفتم که یه دونه از این آغوشی ها بگیره که نکنه من موقع بغل کردنت زمین بخورم و بیفتی... مقدار زیادیش ترس بود ولی به هر حال احتمالش کاملاً وجود داشت... آغوشی هیچ وقت از جعبه اش در نیومد و استفاده نشد و بعد از مدت کوتاهی به تویزراس پس داده شد. نمیدونم با این همه که من بغلت کردم و اتفاقی نیفتاد باید چه جوری خدا رو شکر کنم

3- این رو همین جوری چون دومی رو نوشتم به ذهنم اومد. به خاطر این مشکل پا مجبور شدم بعد از تموم شدن دانشگاه، بدمینتون رو کنار بذارم چون دیگه پای چپم توانایی شادو های بدمینتون رو نداشت. هنوزم که هنوزه ، گاهی که میریم اتلتیکام ( یک مغازه لوازم ورزشی) همیشه یه سر میرم سراغ راکت های بدمینتونش، و نگاه می کنم به اینکه راکت "پرینس" عزیزم رو که قبل از اولین مسابقه بین دانشگاهی خریده بودم و کلی بین انتخاب اون و "یونکس" مشابهش مردد بودم، نداره؟ ! یکی دوتاشون رو دست میگیرم و دعا می کنم که پام خوب شه و یه روزی بتونم باز بدمینتون بازی کنم

4- مثل یه چهارپای وفادار به هر کسی که بخواد جام رو تو دل عزیزام تنگ کنه، حسادت می کنم. این قصه هم سر دراز داره، خاله کوچیکه ام که پسرش دومین نوه خانواده مادریه - یعنی من اولیم - تعریف می کنه که وقتی پسرخاله ام به دنیا اومده بوده، به خاطر یه مشکلی باید یه شب بیمارستان می خوابوندنش. خاله ، پسرکش رو میذاره و با پتو و بار و بندیلش بالای پله ها ظاهر میشه، مامان مریم چهار ساله که خاله اش رو می بینه، می پرسه که حسین کو؟ خاله میگه که گذاشتمش و اومدم. مامان مریم می پرسه که پس اونا چیه دستت... خاله همه محتویات دستش رو ، رو می کنه و وقتی خیال مامان مریم راحت میشه که هوویی در کار نیست، با خوشحالی و لبخند دستش رو دراز می کنه که : "خب ! حالا پس بیا بریم" ... من که کاملاً به مامان مریم حق میدم. پسرک جوجه اومده بوده می خواسته خاله ای رو که چههااارر سال فقط مال مامان مریم بوده رو تصاحب کنه... این قضیه خلاصه هر چی طرف عزیز تر باشه، وخیم تره

5- مثل همون چهارپای وفادار فوق الذکر ، از اینکه بعد از اینهمه سال دوری از درس و مشق و با وجود پسرک و... نتیجه امتحاناتم چی میشه، می ترسم... از دعا مضایقه نکنید لطفاً



و اما... من این بازی رو به این دوستان که ندیدم وارد بازی شده باشن، پاس میدم : مامان خوشبخت ، مریم (آبی کوچک زندگی ) ، هر روز ، حنان و فرنوش

Tuesday, December 19, 2006

حرف های جدید



گلکم، با بابایی رفته بودین بیرون، توی ماشین بابایی صدای ضبط رو بلند کرده بوده و داشته باهاش بلند می خونده که تو بهش گفتی: ششش

il y a un bébé qui dort =))=))

یعنی : سسس یه بچه اینجا خوابه... حالا منظورت چی بوده و از کجا این رو یاد گرفتی خدا میدونه، چون ما تا اون موقع هیچ وقت همچین حرفی نزده بودیم . حدس مامان اینه که توی مهد وقتی موقع خواب شلوغ می کنین بهتون این رو میگن لابد

-----------------------------------

رفتی بالای صندلی غذات واستادی، چراغ رو خاموش کردی و گفتی

la lumiére a couché

به لومیِغ میگی موییه... یعنی روشنایی خوابید !!! چند روز پیش همین رو وقتی هوا تاریک شد ، درباره خورشید هم گفتی

le soleil a couché

توی فایلی که آپلود کردم صدات هست

------------------------------------

یه ساعت داری که شماره هاش پازل ان و عقربه هاش هم تکون می خورن، تازه پازل رو بهت داده بودم. اولین باری که عقربه هاش رو چرخوندی، با یه لحن خیلی بامزه ای گفتی

ohhhh... c'est rigolo ça

یعنی این بامزه( خنده دار یا فانی انگلیسی، ترجمه چه کار سختیه) است

-----------------------------------

توی اپارتمان ما، بیشتر خونه ها یه چیزی رو یا کنار درشون چسبوندن. تو طبقه خودمون رو از اون چیزی که واحد جلوی آسانسور به درش چسبونده میشناسی. یه دفعه که کار داشتم و طبقه دوم پیاده شدیم، تا در آسانسور باز شد . با یه قیافه در هم کشیده گفتی

No, c'est pas là

هفته پیش واحد طبقه خودمون، گل جلوی درشون رو به مناسبت سال جدید عوض کرد. تا اومدیم پیاده شیم ، دوباره گفتی : نو ! سه پا یا !! گفتم چرا همین جاست مامان و توضیح دادم که اینا عوض کردن گلشون رو. تا امروز همین بساط رو داشتیم و هی میگفتی که اینجا نیست. مخصوصاً که هر دو سه روز یک بار یک چیزی هم به این گل اضافه می کردن... خلاصه امروز دوباره تا اومدی بگی، نو ! ... یه دفعه یه نگاهی به در اونها کردی و یه نگاهی به من و با یک لحن خیلی متفکرانه پرسیدی

c'est là ?!!! =))=)) یعنی اینجاست ؟

---------------------------------------

این یه فایل صوتیه که روز یکشنبه 17 دسامبر 2006 ضبطش کردم. فقط درست جمله هایی رو که گفتی می نویسم چون تقریباً محاله که وقتی گوش کنیش بفهمی که چی داشتی می گفتی :دی


c'est la lumiére ici... le soleil, il a couché... oh... il y a des billes... attendez... il s'est trompé... d'accord? c'est Nemo... c'est ici qui !!! est Nemo...No, ça viendra Nemo. Apres il y a Nemo qui viendra...

چراغ اتاق خاموش بود و از پنجره یه نور کمی تو اتاق افتاده بود و تو ذوق کرده بودی که اوه، اینجا روشنایی هست... بعد توضیح دادی که خورشید هم خوابیده... یه دفعه وسط راه یه تیله دیدی و گفتی که اوه، تیله هست اینجا... یه اتفاقاتی افتاد و به من گفتی که صبر کن، اشتباه شد... بعد یکی از کارتهایی رو دیدی که روش عکس ماهی های کارتون نیمو رو داره. اول فکر کردی خود نیمو ه. بعد که برش گردوندی ، گفتی نه ، بعداً نیمو میاد !!!! ناز حرف زدنت پسرکم که نمی دونی چقدر لذت بخشه حرف زدنت

پ.ن. ما باهات فارسی حرف می زنیم پسری. فقط گاهی تو که فرانسه حرف می زنی، ما ناخودآگاه تکرار می کنیم !!! اینم محض اطلاع


پ.ن. من حجم فایل رو کم کردم. دیگه نمی دونم این شیرمیشن بذاره دانلود شه یا نه

Monday, December 04, 2006

هیچ وقت بهت گفته بودم؟



مادری ! هیچ وقت بهت گفته بودم که گاهی دیوونه ام می کنی؟ وقتی ساعت 12 و ربع نصفه شبه و تو کماکان در حال تقاضاهای گوناگونی. یک بار مسواکت رو زدم، دوباره شیر و بن بن می خوای، با هزار تا تفصیل و توضیح راضی میشی که بن بن الان وقتش نیست ، شیر رو می خوری ، دوباره با ادا و اطوار مسواک می زنم برات، این دفعه مانژه ( خوردنی ) می خوای. می دونم که سیری و اینا مسخره بازیه ، میگم فردا... میگی شرک، میذارم. دو دقیقه بعد صدا می کنی ، مامان ابش ( اسب) عوض می کنم. میگی ، مامان ! اَن اُتغ ابش ( یه اسب دیگه ) میگم مادری ، میدونی که ما کارتون اسب دیگه ای نداریم و من کم کم دارم از دستت ناراحت میشم...با یه " پَغدُن مامان"( معذرت می خوام) سر و تهش رو هم میاری... شیش بار تقاضای به قول خودت دسانده (پایین اومدن ) از تخت می کنی، هر یه ربع یه بار یاد یه اسباب بازی میفتی و من نه میخوام صدای هوارت رو بلند کنم که بابا بیدار شه و نه می خوام این وضعیت ادامه پیدا کنه... بهت میگم ماشینات رو روی شوفاژ نکش، گوش نمیدی، دوباره میگم، این دفعه در کمال آرامش اضافه میکنم که دارم از دستت عصبانی میشم ها... همین کافیه که سرت رو بندازی پایین و اونقدر وایسی تا بالاخره اشکات به زور هم که شده بیان... زود قضیه رو حل وفصل می کنیم... و همه اینها در حالیه که من تمرین های حل نشده ام رو نصفه ول کرده بودم، تصمیم گرفته بودم بعد از دو قرن یه فیلم برای خودم بذارم و بشینم در حین کرفس پاک کردن نگاه کنم... خلاصه قرار شد که امشب رو بیای اونجا پیش من و من کرفس پاک کنم و تو بخوابی... حالا یک راند جدید شروع میشه... برگ های کرفس رو که می برم : " اوه مامان ، گل کنده" !!! ساقه هاش رو که خرد می کنم: " اوه مامان، سه کسه " (یعنی شکسته شد) و همینجوری میگی و میگی و میگی... تا اینکه.. میدونی؟؟!! بالاخره رستم هم که باشه ساعت دوازده و ربع از پا میفته... و من به این فکر میکنم که فردا صبح با کدامین مصیبت !! باید ساعت 7 و ربع از خواب بیدارت کنم؟ ... و میدونی که همه اینها هیچ ربطی نداره به این واقعیت که من عجیب دوستت دارم... زیاد و توصیف نشدنی


پسرک خونه عمو شَیِیل و آیی یایا - عمو سهیل و خاله سارا

Saturday, December 02, 2006

حرف زدن

یادم میاد از وقتی که به دنیا اومده بودی، هر کاری که می کردی و من ذوقش رو می کردم و حالش رو می بردم، همیشه بعدش به خودم یا بابایی می گفتم، وااای ببین وقتی حرف بزنه چی میشه... و حالا همون شده ... و من بیش از اونکه فکرش رو بکنی و فکرش رو کرده باشم از تک تک کلماتی که میگی لذت می برم و با هر کدومش یه سفر کوتاه چند ثانیه ای به آسمون می کنم . گاهی با بعضی از حرفات یا بعضی از کارات، دستم رو روی قلبم میذارم و صدای آآآآخخخخ ام بلند میشه، واقعاً حس می کنم الانه که مهار احساساتم رو از دست بدم و میدونم که تو نمی فهمی اینها یعنی چی ... نمی دونی که وقتی از مهد برمیگردی و موقع در آوردن لباسهات ، بهت میگم مامانی دلم برات تنگ شده بود و تو شروع می کنی به نشانه تایید سرتکون دادن که یعنی من هم و بعد یه دفعه دستت رو میندازی دور گردنم و محکم به خودت فشارم میدی، چققدددررر دلم پر میکشه و چقدر اون بوسه ها که به دست و صورتت میزنم ، پر از محبته

پریشب برات کارتون اسپریت یا به قول خودت ابش (اسب، گاهی هم بهش پیتکو میگی) رو گذاشته بودم و هم زمان، مسواکت رو آورده بودم که مسواک بزنی. طبق معمول همیشه ، اولش مخالفت کردی، بهت گفتم که مادری ، ببین، من حرف شما رو گوش کردم و با اینکه الان وقت خوابه، گذاشتم که یه خورده کارتونت رو ببینی ولی شما می خوای حرف من رو گوش نکنی و من اینجوری ناراحت میشم... اولش جواب ندادی، یه بار دیگه که حرفم رو تکرار کردم، گفتی :" مامان! دوشیت من" در حالی که داشتم از ذوق منفجر می شدم که می خوای با این دوستت دارم گفتن، گولم بزنی، بهت گفتم که خوب من هم دوستت دارم پسرم و چون دوستت دارم حرفت رو هم گوش کردم... گاهی از منطقت در شگفت می مونم، این رو که گفتم، اومدی ایییییی کردی ( این صداییه که در میاری وقتی می خوای دندونات رو نشون بدی برای مسواک زدن) و من فقط بوسیدمت و بهت آفرین گفتم و بازم تو هیچ وقت نمی فهمی ... هیچ وقت

از حموم برت گردونده بودم، بیشتر اوقات خیلی میونه خوبی با سشوار نداری، باید حتماً کله ات رو بندازی پایین با یه چیزی بازی کنی تا بذاری ما موهات رو خشک کنیم. اون روز ، نشسته بودی زیر سشوار و هی چند بار گفتی: "اَغت" که یعنی بس کن و ول کن... من هم خوب نمی تونستم اغت کنم !!! بعد از چند بار یه دفعه خیلی جدی گفتی

Mama ! Arrête ! Je t'ai déjà dit !!!!

اینجوری ترجمه کنین که یعنی مامان، ول کن، قبلاً هم بهت گفتم =))

------------------------------------------------------
یه مدتیه همینجوری راه میری و هی هر چی میبینی میگی
c'est quoi ça?
که یعنی این چیه؟ بعضی وقتا لحن گفتنت واقعاً بامزه و خنده دار میشه. چند روز پیشا یه 5 سانتیمی پیدا کردی و اومدی نشونش دادی و با لحن کسی که یه چیز خیلی مهم پیدا کرده اومدی گفتی : سه کوا سا مامان؟ گفتم که این پوله مادری. واکنشت کشنده بود. یه ذره اخمات رو تو هم کردی، لبات رو به حالت" پوووف این که پوله " کج کردی و گفتی

Ah Oui ?!!! c'est "pool"

که یعنی جدی؟ این هم پوله؟ به بابایی گفتم انگار یه عمره پول شناسه و فقط مونده بود این پنج سانتیمی

------------------------------------------------------

جعبه لگوهات رو خالی کرده بودی و می خواستی مثل ماشین راهش ببری.دستات رو گرفته بودی بهش و سنگینیت رو انداخته بودی روش . بهت گفتم که مادری، جعبه خالیه و ممکنه چپه شه و بیفتی... بی خیال شدی یه بغاوو به خودت گفتی و رفتی. دو دقیقه دیگه برگشتی . همون کار رو تکرار کردی و قبل از اینکه من حرفی بزنم، با زیباترین لبخند یه پسربچه شیطون در حال شیطنت بر لب گفتی


Mama ! c'est "man" qui va tomber !!!! :D=))

چی ترجمه اش کنم خدا رو خوش بیاد؟... مامان، منم که قراره بیفتم

مادر به فدای شیطنتت نازدونه