ما هستیم. همین دور و برا. برگشتیم لوزان. اونایی که احوالمون رو پرسیدین! ازتون ممنونیم خیلی. پسرکمون هم خوبه. شیطنت می کنه و دلبری و صد البته اذیت. بعضی وقتا واقعاً دلت می خواد یکی میومد می بردش !!! ( آره پسری ! راست می گم خوب. با اینکه خیلی دلبری ولی وقتی می خوای حرف گوش نکنی و لجبازی کنی، خیلی پدر در آر میشی) بعضی وقتا میزنه به سرت که گور بابای تربیت !!! بذار ساکت شه، زندگیمون رو بکنیم ولی خدا بکشه این وجدان بیدار من رو که نمیذاره. دیشب گیر داده که من می خوام ماکارونی ( کاکاکا ) رو رو مبل بخورم ! حالا بیا و حالیش کن که غذا رو ، روی صندلی غذا می خورن و هر چیزی قاعده ای داره و هر مملکتی قانونی و این چیزا... خوب طبیعتاً یه چند دقیقه ای دعوا و هوار و جیغ و اینا داشتیم تا بالاخره یا فهمید یا مجبور شد وانمود کنه که فهمیده غذا رو باید رو صندلی غذا خورد
خدا رو شکر تا یه حد معقولی منطقیه !! حد معقولش هم اینه که وقتی میره جلوی فریزر وامیسته و ندای اَبدَن ( بستنی یعنی ) سر میده، وقتی نصف فریزر رو براش خالی می کنی و نشونش میدی که همه ابدن ها رو قبلاً نوش جان کرده، کوتاه میاد و میره
تقریباً همه چی رو تکرار می کنه به زبون خودش. دلم براش پر پر میشه وقتی میاد حرف میزنه و نمی فهمم، یا یه چیزی می خواد و میگه و نمیدونم اینی که میگه چیه. عصرا که میرم دنبالش مهد کودک، تا می بیندم، میدوه میاد و شروع می کنه توضیح دادن که : مامان ! - جان مادر - بلا بلا کوکی یمو بلا بیلی آیدان !!! - آها مامانی این اتفاق برای آیدان افتاد ؟!!! آخه مامان از وسط اون همه نطق قشنگش فقط آیدان رو فهمیده. و خلاصه اینجوری
تعطیلات آخر هفته پیش رفته بودیم کنار یه دریاچه ای که فکر کنم تو اون مدتی که ما اونجا بودیم، سطح آبش یک میلی متری بالا اومده باشه ! از بس که این پسره توش سنگ انداخت. ول نمی کرد که ... رکوردش رو هم هی در طول مدتی که اونجا بودیم افزایش میداد، هم رکورد وزن سنگهایی که بر می داشت رو ( این آخریا دیگه واقعاً من کف می کردم که این چه جوری برداشته سنگه رو ) و هم طولی رو که می تونست سنگ رو پرت کنه ( البته با سنگهای کوچیک تر . چون اون یکی ها رو فقط می تونست تلپ بندازه و خیسمون کنه ) ولی علاقه اش به این کار واقعاً دیدنی بود
اینا هم چند تا عکس از پسرک برای اون مهربونایی که دلشون براش تنگ شده که برای راحت تر لود شدن صفحه لینکش رو میذارم
فقط برین تو نخ تیپ !!!!
خدا رو شکر تا یه حد معقولی منطقیه !! حد معقولش هم اینه که وقتی میره جلوی فریزر وامیسته و ندای اَبدَن ( بستنی یعنی ) سر میده، وقتی نصف فریزر رو براش خالی می کنی و نشونش میدی که همه ابدن ها رو قبلاً نوش جان کرده، کوتاه میاد و میره
تقریباً همه چی رو تکرار می کنه به زبون خودش. دلم براش پر پر میشه وقتی میاد حرف میزنه و نمی فهمم، یا یه چیزی می خواد و میگه و نمیدونم اینی که میگه چیه. عصرا که میرم دنبالش مهد کودک، تا می بیندم، میدوه میاد و شروع می کنه توضیح دادن که : مامان ! - جان مادر - بلا بلا کوکی یمو بلا بیلی آیدان !!! - آها مامانی این اتفاق برای آیدان افتاد ؟!!! آخه مامان از وسط اون همه نطق قشنگش فقط آیدان رو فهمیده. و خلاصه اینجوری
تعطیلات آخر هفته پیش رفته بودیم کنار یه دریاچه ای که فکر کنم تو اون مدتی که ما اونجا بودیم، سطح آبش یک میلی متری بالا اومده باشه ! از بس که این پسره توش سنگ انداخت. ول نمی کرد که ... رکوردش رو هم هی در طول مدتی که اونجا بودیم افزایش میداد، هم رکورد وزن سنگهایی که بر می داشت رو ( این آخریا دیگه واقعاً من کف می کردم که این چه جوری برداشته سنگه رو ) و هم طولی رو که می تونست سنگ رو پرت کنه ( البته با سنگهای کوچیک تر . چون اون یکی ها رو فقط می تونست تلپ بندازه و خیسمون کنه ) ولی علاقه اش به این کار واقعاً دیدنی بود
اینا هم چند تا عکس از پسرک برای اون مهربونایی که دلشون براش تنگ شده که برای راحت تر لود شدن صفحه لینکش رو میذارم
فقط برین تو نخ تیپ !!!!