Tuesday, January 04, 2005

بدخوابی - روروک

سلام نازدونه دردونه من
الان ساعت 1 و نیم شبه و تو بالاخره خوابیدی و من چون خیلی دلم می خواست برات بنویسم اومدم نشستم پای لپ تاپ. نازنین پسر مادر، یه مدتیه که خیلی شیطون و بازیگوش شدی و این شیطنت حتی خوابیدنتم تحت تأثیر قرار داده. هفته پیش وقت خوابت که میشد مستأصل میشدم و واقعاً نمیدونستم که باید چی کارت کنم. چون با تمام وجود، تلاش میکردی که نخوابی. وقتی مینداختمت روی پام و تکونت میدادم، تا میومد خوابت ببره، شروع میکردی به تقلا و دست و پا زدن و به زور سعی می کردی چشمای قشنگت رو که زور خستگی و خواب آلودگی بی حال شده بودن، باز نگه داری ولی بالاخره مامان مریمت رگ خواب شما رو پیدا کرد. دیگه وقتی خوابت میگیره، پستونکتو میذارم توی دهنت، بغلت می کنم، یه دستمو میذارم زیر سرت، با اون یکی دستم کمر و باسنتو میگیرم، صورتتو میچسبونم به سینم و همه تنت رو محکم می چسبونم به خودم که نتونی تکون بخوری، بعد لبامو میذارم روی اون لپت که به سمت صورتمه و آروم یه ذره باهات حرف میزنم و یه قدری برات قرآن می خونم و توی مهربونم زودی در عرض 2-3-4 دقیقه خوابت میبره.
یه چند روزیه شدم مثل اون اولایی که به دنیا اومده بودی. تا نگاه به صورت نازت می کنم و با چشا و لبای قشنگت بهم می خندی، اشکام جاری میشه. خیلی دوستت دارم.

مامانی! از یکی دو روز مونده به پنج ماهگیت، گذاشتیمت توی روروک. روزای اول نمیتونستی حرکت جدی ای بکنی و فقط یه ذره تکون می خوردی. تا صبح روز شنبه اول ژانویه که اولین روز 5 ماهگیت بود. من تو رو گذاشتم توی روروک و نشستم سر میز که صبحانه بخوریم...



بابایی: تو اینو گذاشتی وسط اتاق دیگه؟
من: آره. من گذاشتم

10 دقیقه بعد

بابایی: تو اینو آوردی کنار میز دیگه؟
من: نه!!!! من نیاوردمش کههههه

و مامان مریم از پشت میز پرید بیرون و یه خروار قربون صدقه تو رفت

آخ که با چه جدیتی با این صفحه جلوش ور میری و صداشو درمیاری



و معمولاً بعد از چند دقیقه اون صفحه توسط دستهای استکبار خاموش میشه

از اینکه به قول بابایی داری آدم میشی لذت میبرم. از اینکه ابراز احساساتت در مواقع مختلف با هم فرق می کنه و از اینکه حالت چهرت کاملاً مشخص می کنه که الان در چه مودی هستی.
پسرکم خندان... گریان... جدی... ملتمس... ناز و لوس... ذوق مرگ... گومبالو و من چه بی اندازه دوستت میدارم

-------------------------------------------------------------------------------------

این عکسا رو گذاشتم ولی خدا وکیلی چشم نزنینش ها ... اگه مامانیش از مکه برگرده و ببینه که عکسای بچه رو به باد دادم، بعدشم خدای نکرده چیزیش شده، تیکه بزرگم گوشمه

1 comments:

Anonymous said...

وقتی نوشته هاتو خوندم کلی ذوق کردم که این چیزها هم تو وبلاگ ها نوشته می شه. وقتی توضیحت در موردروش خوابوندنش را خوندم تو چشمم اشک اومد و دلم خواست بدوم بچه خودمو بغل کنم...