Sunday, July 25, 2004

رفتن بابا به سوییس

سلام پسر گلی

يازدهم بهمن ماه بابا قرار بود بياد سوييس. من خيلی دلتنگ بودم ولی چاره اي نبود. ويزای بابا در آخرين دقايق حاضر شد. هنوز هيچ کاری نکرده بوديم. صبح جمعه 11 بهمن رفتيم فرودگاه. بابا قبل از اينکه بره وقتی من نشسته بودم رو صندلی، جلوي پام نشست و برات قرآن خوند. و من اشک ريختم. و بابا رفت.رفت.
خونمون همون جوری که بود، بود. از اون روز مامانی و بابا جهان و خاله و دايی اومدن خونه ما. يعنی خونه که خوابگاه دانشگاه شريف. خوابگاهی که مامان و بابا 6 سال توش زندگی کرده بودن، واحد 84. چقدر مامان خاطره از اونجا داره. خيلی اونجا رو دوست داشتم. خونه ای که خداي خوبمون تو رو اونجا بهمون داد.
بابا که رفت سوييس من بودم و تو. خيلی چيزا رو نميشه اينجا نوشت يعنی خيلی طولانيه و بحر طويل ميشه اين نوشته ولی اگه دوست داشتی يه روزی بگو تا برات تعريف کنم. چه شبهایي که با بابا صحبت ميکردم و گوشی رو میذاشتم رو شکمم و بابا برات از پشت تلفن قرآن ميخوند و من و تو گوش ميکرديم. يادش بخير.
دفعه بعدی که ديدمت تو سونوگرافی يه ذرّه بزرگتر شده بودی. يه دونه قلب کوچولو ام پيدا کرده بودی. وای که چقدر ناز بودی. تا اينکه بالاخره روزی رسيد که قرار بود دلتنگی هاي مامانی تموم شه و بره پيش بابا
...

0 comments: