Friday, April 17, 2015

White Lie


حدود دو سال پیش بود که یک بار اومد و حرفی زد که دروغ بود. زیاد درباره‌اش حرف زدیم. بهش گفتم که من همیشه سعی کرده‌ام بهش راست بگم حتی وقت‌هایی که دروغ گفتن خیلی ساده‌تر بوده. براش تعریف کردم که وقتی کوچیک بود و بیرون می‌رفتیم، وقتی پستونک می‌خواست، اگر بهش می‌گفتم که نداریم و خونه مونده، وا می‌داد و گریه نمی‌کرد ولی اگر بهش می‌گفتم نه نمی‌دم بهت و الان وقت پستونک نیست، گریه می‌کرد و اصرار می‌کرد، ولی من هیچ وقت به خاطر اینکه راحت‌تر باشم و مجبور به سر و کله زدن باهاش نباش بهش دروغ نگفتم که پستونک نداریم. از همون وقت‌ها بگیر تا هر چی بزرگ‌تر هم شد...

سه چهار روز پیش بود. از استخر برگشته بود و از اون تیریپ‌های جدی که می‌خواد حرف مهمی بزنه که انگار کمی هم از مطرح کردنش خجالت می‌کشه گرفته بود و گفت: مامان، می‌دونی که چطور بعضی از پدر مادرها در مورد یه چیزی که برای فیوچر بچه خوب باشه بهش دروغ می‌گن و بهش می‌گن وایت لای… گفتم: خب؟.. گفت: می‌خوام ببینم تو که می‌گی همیشه به من راست می‌گی تا حالا از این وایت لای‌ها به من گفته‌ای؟… در طول دو سه ثانیه تا جواب دادنم، مخیر بودم بین یک وایت لای دیگه! و راست. بهش گفتم: یک بار… گفت: کی؟ چی؟… گفتم: نمی‌تونم بهت بگم، به همون دلیل که همون موقع هم نمی‌تونستم بهت بگم… به این دلیل که آسیبی که ازش می‌دیدی خیلی زیاد بود و مطمئن هستم که روزی که به اندازه کافی بزرگ شی و بهت بگم درک می‌کنی… گفت: چرا آخه؟ من که بزرگ شده‌ام. بابا هم یه چیزی هست که بهم در موردش نمی‌گه و می‌گه که باید بزرگ شم… گفتم: اتفاقا این وایت لای در مورد همون چیزی ئه که بابا هم نمی‌تونه فعلا در موردش باهات حرف بزنه… ولی ایشالا چند سال دیگه…

و این دو روزه همه‌اش اشک‌ریزان به این فکر می‌کنم که: حالا چی ژوزه؟…

مادری، می‌دونم که ازت خواسته‌ام دعا کنی و گفته‌ای که سر همه نمازهات دعا می‌کنی… می‌دونم که نازنین و مهربون و عزیز ای… می‌دونم که بهترین و خوب‌ترین هدیه‌ای هستی که خدا می‌تونسته بر من مادر ارزانی بداره… کاش خدا دعامون رو برآورده کنه… کاش هیچ وقت مجبور نباشم دوباره بهت وایت‌لای بگم… 


خوش‌قلب‌ترینم که دلت مثل آسمون صاف 
و مثل آب جاری ئه، مستجاب‌الدعوه باشی...