Monday, June 07, 2010

روز مادر


پسرکم ، اگر چه که شواهد و قرائنی از قبیل تست آی کیو و سرعتت در حل کردن سودوکو و اینا گواهی از باهوش بودنت میدن ، ولی گاهی یه کارایی می کنی که آدم به هر چی تست آی کیو ست شک می کنه :دی

دیشب می خواستم قبل از خواب برات کتاب بخونم که مثل همیشه چراغ رو خاموش و چراغ خواب رو روشن نکردم. کنارت دراز کشیده بودم که گفتم : میشه تو پا شی خاموش کنی ؟ ... پا شدی برق رو خاموش کردی و در رو بستی و رفتی چراغ خواب رو روشن کنی که دیدی نمی بینی :دی ... منم ساکت بودم و هیچی نمی گفتم ببینم چه می کنی ... چراغ رو دوباره روشن کردی و دیدم داری در جای مربوطه دنبال چراغ قوه می گردی !!!! داشت خون ، خونم رو می خورد، اول هیچی نگفتم ولی بعد که دیدم پیدا نمیشه گفتم : مادری ، چراغ قوه لازم نداری که... می تونی اول اون یکی رو روشن کنی، بعد این رو خاموش کنی... خیلی کول نگاه کردی و گفتی : اینم ایده ایه !!!!! و رفتی روشن و خاموش کردی و اومدی تو تخت ... :دی


مادری ... عزیزکم... امسال روز مادر، بابایی برات یه صدف گرفته بود که توش مروارید بود و بهت داده بود که بدیش به من... و تو خودت برام یه کارت درست کرده بودی تو مدرسه و گفته بودی ندا جون پشتش رو نوشته بود ... و وقتی بابا هدیه رو بهت داده بود ، گریه کرده بودی و گفته بودی خیلی خوشحالم ،‌هدیه هاش خیلی زیاد شد... مادری، نازنین من ، مهربون پسرک من... با همه وجودم دوستت دارم و از خدای مهربون سلامتی و شادی و خوشبختی و موفقیتت رو طلب می کنم


پشتش نوشته شده :۰
دوستت دارم مامان جون ، دوست دارم همیشه پیشت بمونم ، دستت درد نکنه
از طرف پسرت علیرضا


اینم از طرف منه به مامان عزیزم

Friday, April 23, 2010

پس ورد


گوشی من رو برداشتی و میگی : میشه یه کم با آیفونت بازی کنم ؟
میگم : یه کم تا من بلند شم اشکالی نداره
سریع برش داشتی که گفتم بده تا برات بیارمش
میگی : نمی خواد خودم می تونم
میگم : نه بده پس وردش رو بزنم
میگی : نه خودم بلدم. ... و پس ورد رو در مقابل چشمای حیرت زده من می زنی
میگم : تو پس ورد من رو از کجا بلدی ؟
میگی : یه دفعه داشتی می زدی دیدم یاد گرفتم

خدا به خیر کنه



--------------------------------------------------------------------

دوستایی که من رو از طریق این وبلاگ می شناسن می دونن که من از ابتدای راه اندازی این وبلاگ، سوییس بودم و حالا دو ماهیه که برگشتم و از اونجایی که تدریس و زبان و بچه ها رو به شدت دوست دارم ، دارم برای بچه ها یه سری کلاس خصوصی و نیمه خصوصی فرانسه برگزار میکنم. اگه دوست دارید دختر و پسر های گلتون رو با فرانسه آشنا کنید، یا اگه آشنا هستن و دوست دارید که ادامه بدن، لطفاْ یه تماسی با من بگیرید

۰۹۳۷ ۲۹۷ ۸۰ ۴۶

Monday, February 22, 2010

مادر - زن - سواد


پسرک ، پسرک قشنگ ، پسرک نازنینی که الان به حرفم گوش ندادی و به جای اینکه بری کتاب شطرنجت رو انجام بدی که قول داده بودی دیشب بعد از بازی با کامپیوتر انجام بدی و وقت نشد ، نشستی و داری ور میری کلاْ ، چون بهت اجازه کارای دیگه رو ندادم - بالاخره بعد از ماه ها دیدمت و در آغوشت کشیدم. بالاخره بوییدمت و بوسیدمت. بالاخره دلم از دیدنت آروم گرفت و دلت از دیدنم شاد شد. پسرک ، پسرک بزرگ ، پسرک عاقل و فهمیده من که باور نمی کردم اینقدر بزرگ شدی. که جوک میگی ، معرکه می گیری ، حرفای بزرگونه می زنی ، دیشب قبل از خواب کنارت دراز کشیده بودم که
گفتی : امشب تو پیشم می خوابی ؟
گفتم : آره عزیزم ، شبایی که بابا نیست ، من پیشت می خوابم

یه قدری صحبت های تکراری درباره اینکه چرا تو باید جدا بخوابی تکرار شد که

گفتی : چرا من زن ندارم
گفتم : چون هنوز به اندازه کافی بزرگ نشدی مادری. ایشالا اگه پسر خوبی بمونی یه دختر خوب پیدا میشه که هم رو دوست داشته باشید و با هم ازدواج کنید
گفتی : نمیشه تو زن من بشی ؟
گفتم : نه عزیزم ، من زن بابا حمیدم
گفتی : ولی من تو رو خیلی دوست دارم
گفتم : منم تو رو خیلی دوست دارم مادری
گفتی : پس چرا زنم نمیشی ؟
گفتم : آخه من مادرتم عزیزم
گفتی : خوب هم مادرم باش ، هم زنم
گفتم : نمیشه عزیزکم ، آدم نمی تونه هم زمان مادر و زن یکی باشه
یک کمی فکر کردی و گفتی : باشه ، حالا من باید چقدر بزرگ شم تا بتونم زن بگیرم ؟ باید ۴۰ سالم شه ؟

بقیه مکالمه رو نوشتن مثنوی هفتاد من میشه ولی بالاخره شما رضایت دادی بیست و پنج سالت که شد، بری یه دختر دیگه بگیری



داستان از تولید به مصرف - مکالمه در حال نوشتن من صورت گرفت


پسرک نشسته داره کتاب شطرنج حل می کنه. مامان بزرگ اومده
می گه : باریکلا داری نقاشی می کشی ؟
پسرک : مامان بزرررگگگگ ، این که نقاشی نیست ، شطرنجه
م.ب. : باریکلا مادر ، من که سواد ندارم، نمی تونم بخونم
پسرک : هیچچچیییی ؟
م.ب. : نه مادر هیچی
پسرک : حتی « من » هم بلد نیستی؟
م.ب. : نه مادر
پسرک : حتی « دست » هم ؟
م.ب. : نه مادر
پسرک : خب به مامانت می گفتی بذارتت مدرسه
م.ب. : نذاشت دیگه. اون موقع دخترا رو نمی ذاشتن مدرسه مادر

پسرک همونطور که بر می گرده روی کتاب شطرنجش ، سر طولانی ای به نشانه تاسف تکون میده و ادامه میده به حل کردن