پسرک ، خیلی وقته که برات ننوشتم و یه قدریش رو می ندازم تقصیر خاله صفور که کمتر برام می نویسه این روزا - البته تقصیر اونم نیست ، تقصیر درس و مدرسه و دانشگاهه لابد :پی - ... ولی دلم برات تنگ شده... خیلی... اونقدر که همین الان که این جمله رو نوشتم اشکام جاری شد... و تو همچنان خوب و نازنین و مهربون و دوست داشتنی هستی... دیروز برای اولین برام برام بلز زدی. دو ر می فا سو لا سی خوندی و یه نت های دیگه ای در ادامه اش که من بلد نیستم و من هی دلم تنگ و تنگ تر شد... دوست دارم زودتر بشه که بیام یا بیای و بغلت کنم و از بوت سر مست شم. از تو ، از همه چیزت ، از بچه من بودنت ... دوست دارمت بچه ، نمی دونی که چقدر ... اینقدر که گاهی توی ارتباط باهات بچه میشم. دیشب زنگ زدم خونه متی و تو داشتی با زهرا بازی می کردی و اونقدر حواست نبود که هر چی متی ازت پرسید با مامان مریم حرف می زنی یا نه ، حتی جواب نمی دادی و من با اینکه عصرش کلی پای اسکایپ باهات حرف زده بودم و دیده بودمت ، عین بچه ها دلم گرفت ... نمی دونم چقدر سخت خواهد بود که بزرگ تر از اینی که هستی هم بشی ... دوست دارمت خیلی... تو همیشه پسر کوچولوی من خواهی بود... پسر کوچولویی که لذت خیلی چیزها رو توی دنیا بهم چشوند ، پسر کوچولویی که سختی خیلی چیزها رو باهاش تجربه کردم ، پسر کوچولویی که وقتی بهش فکر می کنم ، دیواره های اعماق بی انتهای قلبم ، می لرزه ... دوستت دارم پسر کوچولو... دوستت دارم
Thursday, October 22, 2009
Subscribe to:
Posts (Atom)