در ادامه داستان خوردن یا نخوردن
تو : می خوای بخوریم؟
من : آره
تو : ولی اون وقت میرم تو شیکمت می دونی چی میشه؟
من : چی میشه؟
تو : نصفه شب صدای گریه میاد ، از خواب بلند میشی ،صدا می کنی علیرضا علیرضا ، ولی کسی جواب نمیده ! چون من تو شیکمتم
!!!!ا
***
برام یه خروار نقاشی کشیدی ، یکیشون رو که آوردی میگی که : از دنیا شنیدم که خدا گفته برای مامان مریم زیاد نقاشی بکش !!!!!ا
***
طبق قانون روی مبل دور از تلویزیون نشستی و می خوای یه جوری من رو هم که رو این یکی مبل نشستم بکشی پیشت
تو : بیا اینجا بشین ، میدونی چرا؟
من : چرا؟
تو : چون اونجا که نشستی ، بیشتر که باید دوست داشته باشمت ، کمتر دوستت دارم !!!!ا
***
بدون شرح :۰
من تو و بابا حمید رو از خدا هم بیشتر دوست دارم
***
چراغونی شهر به مناسبت کریسمس شروع شده. توی ماشین نشسته بودی و داشتی درباره زیبایی چراغونی ها به به و چه چه می گردی که یه دفعه گفتی
سوییس خیلی خوشگل شده. من از وقتی از ایران اومدم، ندیده بودم که سوییس اینقدر خوشگل شده باشه
***
دوستت دارم کوچولوی نازنین من که داری بزرگ میشی. باور اینکه یه روزی نمی تونستی حرف بزنی سخته ، چه برسه به باور روزی که حتی بلد نبودی راه بری یا بشینی... باور اینکه من چهار سال و سه ماه و بیست و پنج روز مادر بودم و تو رو دوست داشتم و دوست داشتم و دوست داشتم و روز به روز بیشتر و بیشتر و بیشتر... نه... خیلی هم سخت نیست، وقتی تو علیرضایی و من مامان مریم