Wednesday, October 26, 2005

آخر شبی

نازنین پسر

الان تو بعد از شام و بازی و شیر و مسواک، در کمال تلاش برای نخوابیدن، خوابیدی. روی تابت نشسته بودی، یه دستت رو تکیه گاه بدنت کرده بودی تا تنت رو که داشت از حال می رفت نگه داره، سرتو صاف نگه داشته بودی که هی وقتی چشمات می رفت رو هم، سرتم میفتاد رو شونت... و بالاخره بعد از چند بار که این پروسه تکرار شد، کوتاه اومدی و دستتو برداشتی و سرتو گذاشتی به پهلو و در مقابل لبهای خندون و چشمای پر از محبت من، به یه خواب ناز و ایشالا شیرین فرو رفتی

کوچولوی بلای من، مسواک زدنت پروژه ایه برای خودش و البته برای من!! برای مسواک زدنت نیاز به سه تا مسواک داریم. یکی برای اینکه دست خودت باشه و باهاش دندوناتو مسواک بزنی... یکی برای اینکه دست من باشه تا باهاش اینهمه دندون زیادتو که خودت نمیتونی همشونو مسواک بزنی، مسواک بزنم. من باید یه مسواک دیگه دستم باشه چون همین مسواکی که دست خودمه رو هم نمیذاری بکنم توی دهنت چه برسه به مسواک خودت رو... و یه مسواک دیگه برای اون یکی دستت که البته اون مسواک مامانه که وقتی هوس میکنی دندونای مامان رو مسواک بزنی، با مال خودت این کارو نکنی

چند شب پیش داشتیم با بابایی نماز می خوندیم، اومدی مهر بابایی رو برداشتی و وقتی از دستت گرفتش، اومدی جلوش و در حالیکه سعی می کردی مهر رو از دستش در بیاری گفتی : منه... منه... و صد البته اصولاً چیزهایی که برای به دست آوردنشون میگه منه، مال شما نیستن !!! متأسفانه

میگم: علیرضا! ببعی چی میگه؟ میگی : بَ بَ بَ ( معمولاً سه بار!!! در حالیکه اعتراف می کنم من موقع یاد دادن بهت دو بار بیشتر نمیگفتم ) میگم هاپو چی میگه؟ ( البته اینو اگه به فرانسه هم ازت بپرسیم جواب میدی ) در حالیکه چشاتو گشاد کردی و ابروهاتو بالا انداختی و لباتو غنچه کردی میگی : هو هو یا بهتر بگم هُ هُ

دو شب پیش متاسفانه 5 جای خونه رو به پی پی مبارک مزین فرمودی که البته مرمتش در مقابل کاری که آخر شبش کردی، عددی به حساب نمیومد... ( نیشتو ببند جوجه ی من که نمیدونم چند سالته که داری اینا رو میخونی ) عرض می کردم... یه کمد داریم، همونی که تو دو سه تا پست قبل ذکر خیر روش بود، توش یه سری خرت و پرته به علاوه دو سه تا مایع ظرفشویی و نرم کننده و شامپو و اینا... به دلیل اینکه زیاد سر این کمده میری، درای همشون رو چک کرده بودم که سفت باشن ولی فکر اینجاش رو نکرده بودم... من البته ندیدم و شنیدن کی بود مانند دیدن ولی از عمو احد (دوست بابایی که اون شب مهمون ما بود) که در مقابل قیافه آویزون من و بابایی یه ربع داشت می خندید ( اینجا می خواستم یه دعای شر در حق بچه اش کنم که از دیوار راست بالا بره ولی دلم برای خانوم تازه عروسش سوخت ... تازه اصلاً فکر نمی کنم اینجا رو بخونه .. بگذریم .. امشب افتادم رو دنده پرچونگی هر چی به ذهنم میاد می نویسم) ( اقرار می کنم که جمله ام یادم رفته بود، شما ام برگردین از قبل از پرانتز بخونین) شنیدم که حضرت آقا ظاهراً زمین برشون تنگ نموده بوده و جایی برای نزول اجلال پیدا نفرموده بودند که با جفت پای مبارک تشریف می برند روی بطری مایع ظرفشویی و به راحتی نوشتن این جملات و شاید حتی راحت تر از اون، در بطری می پره و نصف بطری خالی میشه روی موکت... ( بخند... آره خنده هم داره... تو که فرداش 2 ساعت فرشو نسابیدی و هی به اندازه یه ماه ظرف شستن کف جمع نکردی که...) القصه... این نیز گذشت

دوستت دارم قشنگم... به اندازه ... نه واقعاً اندازه نداره... خیلی دوستت دارم



پسرک با کلاهی که از عمو امین دزدید



و بعد ما بهش گیر دادیم که حالا که دزدیدی باید باهاش عکس بندازی :دی

Thursday, October 13, 2005

سجده

به نام حضرت دوست ، که همه چیز از اوست

عمر مادر، به طرز باور نکردنی و ترسناک و در عین حال بی اندازه لذت بخشی داری بزرگ میشی و من از اول به دنیا اومدنت هیچ وقت اینقدر زیاد احساس نکرده بودم که داری اینقدر تند تند رشد می کنی...این حس خیلی این روزا باهامه... چه وقتی میبینم که شلواری که یک ماه پیش کاملاً اندازت بود، الان فقط یه قدری از زانوت پایین تر میاد و چه وقتی که کارهایی رو که داری تند و تند یاد میگیری تو ذهنم مرور می کنم

مامان گلی، مدت زیادی نیست که وقتی رو پنجه هات بلند میشی، میتونی از روی همه میزها، چیز برداری... میز کامپیوتر رو سعی می کنم که لبه هاش تا جایی که تو دستت میرسه، چیز مهمی نذارم. میز غذا خوری هم باید اگه چیزی روش میمونه جمع کنم وسطش ولی امان از دراور مانندی که ازش به عنوان میز توالت استفاده می کنیم... در طول مدتی که خونه هستیم همینجوری فرت و فرت انواع کرم و ادکلن و لوازم آرایش و اسپری و ایناست که با دست دراز ، مامان مامان گویان و در حال دویدن میاری و تقدیم اینجانب می کنی... این چیز تحویل ما دادن هم جریاناتی داره برای خودش... وقتی بهت میگیم یه چیزی رو بیار بده و تو گاهی با رضایت و گاهی با اکراه این کارو می کنی بعدش دیگه ول کن نیستی و اینجاست که بابایی میگه : " ای وای! الان میخواد همه خونه رو جمع کنه بیاره تحویلمون بده" ... و چقدر با مزه است این کارت و من چقدر دوستش دارم

دو تا از کارایی که بلدی بکنی الله اکبر و سجده است. از همون موقعی که ایران بودیم وقتی بهت می گفتیم الله اکبر کن، دستتا میاوردی کنار گوشات ... سجده رو هم ما بهت یاد ندادیم ولی وقتی میبینی که ما نماز می خونیم، مهر رو میذاری جلوت رو زمین و خیلی کم اتفاق میفته که بتونی قشنگ رو زانوهات خم شی و سجده کنی ، به جاش سریع دمر دراز می کشی و طبیعتاً در حال دراز کش پیشونی رو نمیشه به این راحتی رو مهر گذاشت و تو هم سریعاً بعد از اولین تلاش، سوئیچ می کنی روی دهن و به جای نشسته یا واستاده مهر تو دهن کردن، خوابیده این کارو انجام میدی!! و اینجاست که مامان و بابا از خیر نماز خوندن پسرکشون میگذرن


خاله وقتی اینو دید گقت : این با کلاسترین بچه دنیاست



شک نداشته باشین که خاله ها در باره دست و پای بلوری خواهر زاده هاشون دست کمی از مادر ندارن

Tuesday, October 04, 2005

درد دل

پسرک ناز قشنگم

دیشب تا دیر وقت بیدار بودم.وقتي نصفه شب از خواب بيدار شدي و بغلت کردم به خودم چسبوندمت و همه وجودم رو از رایحه بهشتي تنت پر کردم، تا یک ساعتی به این فکر می کردم که چقدر دوستت دارم، چقدر بهت وابسته شدم و چقدر از دين مادري رو در حقت ادا کردم و هزار باره به اینکه چقدر می ترسم از اینکه تو قلبت نباشم... و به اینکه چقدر همیشه به چیزهایی که ازش می ترسیدم آزموده شدم... دلم نمیخواد ... از خدای خوبم میخوام که هیچوقت هیچوقت منو به دوری از تو آزمایش نکنه... مادری... فرشته ام... عزیز دلم... دوست دارم بهت بگم که چقدر از اینکه تنم و آغوشم برای تو مأمن و محل آرامشه لذت می برم... چقدر از اینکه منو نگاه می کنی، میای جلو، وقتی به نزدیکی هام میرسی دور میزنی و پشتت رو میکنی به من، بعد اونقدر عقبکی میای تا بخوری به من، بعد خودتو تلپی ول می کنی توی بغلم و من دلم میخواد دوباره قورتت بدم، دوباره ببرمت توی خودم... نمیدونی چقدر برام سخته که وقتی خودم یابابا رو میزنی یا موهامونو میکشی ببرمت و بذارمت توی اتاق و در حالی که بغض گلوت رو گرفته و بهت برخورده، ولت کنم و بیام... ولی وقتی به این فکر می کنم که پسرک نازنین من نباید آزارش به کسی برسه، راحت تر میشه این کار و میدونی کی لذت بخش میشه مادری؟ وقتی با بغض و اشک میای پیشم، میشینی توی بغلم، خودتو فشار میدی بهم، بهت میگم که قشنگم! من خیلی دوستت دارم... و تو نباید کسی رو اذیت کنی... و تو آروم میشی و نازم می کنی... و اونوقت برای یه لحظه همه دنیا آبی میشه و من برای یه لحظه جز قشنگی دنیا هیچی نمی بینم... هیچی


فرشته کوچولوی دوست داشتنی من، پاک بمون