Wednesday, July 27, 2005

اولین قدمها - اولین کلام


گل پسر قند عسل

باز اونقدر ننوشتم که شمردن کارهایی که یاد گرفتی و نازهایی که می کنی توی یه پست یقیناً نمی گنجه. اگه بخوام از مهمتریناش شروع کنم، باید بگم که راه میری، مامان و بابا و دَدَر میگی و بای بای می کنی.

کاملاً تشخیص میدی که تیپ شخصی که میخواد به بهونه ددر بردن بغلت کنه به بیرون رفتن میخوره یا نه. اگه طرف لباس بیرون رفتن تنش باشه، حتی اگه برای اولین بار باشه که دیده باشیش، مامان رو به بهای ناچیز یه ددر میفروشی. درسته که هی درمعامله ات شک می کنی و حتی ممکنه یکی دو بار از بغل مامان تا بغل طرف، جا عوض کنی ولی نهایتاً با کمال تأسف خسر الدنیا و الاخرة میشی چون هم دل مامان رو میشکنی و هم آخرش اون طرف اغلب تا دو قدم اون طرف تر نمی بردت

دیگه قشنگ راه میری مامانی. از خیلی وقت پیش 2-3 قدم بر میداشتی ولی عصر 8 ژوئیه برای اولین بار 12 قدم راه رفتی و شب 20 ژوئیه، خودت از تخت مامان و بابا پایین اومدی. راه رفتی و از اتاق رفتی بیرون... راه رفتی و طول راهرو رو طی کردی و مامان صدای گوشنواز قدمهات رو میشنید... راه رفتی و نمیدونم دقیقاً به کجای هال رسیدی که شنیدم بابایی داره بهت میگه: تو خودت تا اینجا پیاده اومدی عزیز دلم؟ و من جواب دادم که آررره ه ه و طی اون مسافت با پاهای کوچولوی تو قاعدتاً به برداشتن بیش از 40 قدم نیاز داشت

پسرک کوچولوی ناز من، نمی دونم چه جوری همه ی تو رو دوست داشتنم رو فریاد بزنم

---------------------------------------------------------------------------------

همه دوستای عزیزی که این مدته به یادمون بودید، من و پسرک جمعه اومدیم ایران و تا 6 هفته اینجاییم. خیلی دلم میخواد ببینمتون. چه اونایی که اول دوستم بودن و بعد اینجا رو خوندن و چه اونایی رو که اول وبلاگشون رو خوندم و بعد با هم دوست شدیم. بابایی ! پسر کوچولوت بغل مهربونت رو میخواد... به امید دیدار همه مهربونا