Sunday, April 24, 2005

اولین قدمها

خوشگل مامان؛ جونم برات بگه :

اون یکی اتفاق قشنگی که چهارشنبه شب 20 آوریل افتاد، این بود که توی گلم برای اولین بار به طور جدی، با دست گرفتن به لبه تخت راه رفتی و البته این راه رفتنت یه انگیزه بسیار قوی داشت که همانا گرفتن مهر بود!!! خود نازننینت همیشه لبه تخت رو می گرفتی و بلند میشدی. اون شب من مهر رو از دستت گرفته بودم و گذاشته بودم رو تخت، که لبه تخت رو گرفتی و بلند شدی و سعی کردی مهر رو برداری که من مهر رو برداشتم و گذاشتم اون یکی لبه تخت، تو شروع کردی راه رفتن از لبه و تا اومدی مهر رو برداری دوباره من بدجنس ( و البته مهربون!! که به فکر سلامتیتم. حالا که این پرانتزه باز شد اینم بگم مامانی که اصلاً تیتیش مامانیت نکردم. یعنی سعی کردم نکنم! که تا یه چیزی افتاد زمین بگم آی! ندین بخوره و... تو هم شدیداً علاقمندی که همه چیزایی رو که میخوری از سیب گرفته تا بیسکوییت و پستونک با مالیدن به زمین قشنگ ویتامینه کنی و بعد بخوری!!! ) دوباره گذاشتمش جای قبلیش و این پروسه اون شب حدود ده بار تکرار شد و دفعه آخر به جای مهر برات بیسکویت گذاشتم و تو هم که دیگه جَوگیر ( یعنی تا 10-20 سال دیگه که تو اینا رو بخونی هنوز مردم میفهمن جوگیر یعنی چی ؟!!) شده بودی، اومدی دنبالش و بالاخره خوردیش !! و این دیگه یکی از واجبات روزانه من و تو شده و اینم بگم که برای هر چیز مفتی !!! راه نمیفتی بری اوووون !!! سر تخت. باید یه عشقی بالاخره در کار باشه که اگه باشه، سهل است بیابانها، چه برسه به اون سر تخت

نازنین مامان، هفته آخر ماه هفتم زندگیت، شروع کردی به سعی برای چهار دست و پا رفتن ولی نمیتونستی خودتو بکشی جلو و بدن کوچولوت رو هی روی دست و پات تکون میدادی. هفته اول ماه هشتم، کم کم خودتو می کشیدی جلو و یواش و آروم چهار دست و پا می رفتی. از هفته دوم ماه هشتم با تقریب خوبی میشه گفت که خوب چهار دست و پا می رفتی و الان که هشت ماه و 26 روزته، مثل قرقی، نه... مثل جوجه ام نه... آها مثل گربه تند تند چهار دست و پا میری و چشم ازت برداریم یه جایی هستی که نباید باشی

عزیز مامان، علاقمندی هات تا جایی که یادم میاد به شرح زیر اند : سطل آشغال*، میز و صندلی*، رول دستمال، پایه هندی کم*، انواع و اقسام آشغال در سایزهای مختلف. وای که چقدر خوردنی میشی وقتی که سعی می کنی با دو تا انگشت کوچیک شصت و اشاره ات، یه آشغال کوچولو، اندازه یه ماش رو از روی زمین برداری... تازه مامان مریمت هم از این علاقمندیت استفاده می کنه و برات بیسکوییت یا نون سوخاری ریز می کنه میریزه جلوت تا قشنک بخوری

* وقتی دستت به اون چیزهایی که در پاراگراف بالا ستاره دارن برسه، در عرض ایکی ثانیه خودتو میکشی بالا ازشون... خدا به خیر بگذرونه

و تو نمیدونی که من چقدر خدای مهربونمو به خاطر داشتنت شکر می کنم و چقدر دوستت دارم


جوونور، آخه تو اون تو چی کار می کنی ؟



نازتو برم من که اینقدر حمومو دوست داری



-----------------------------------------------------------------------------------

یادش بخیر مامانم میگفت ( چقدر دلم براش تنگ شده) :" شما چند تا سالگرد دارین ؟ ما تکون میخوریم شما سالگرد یه چیزیتون هست !!! " آره مامانی خوبم که امروز هم یادتون بود و با تبریکتون خوشحالم کردین. امروز سه شنبه 6 اردیبهشت 1384 ( مهم نیست مصادف با چی )هشت سال از روزی که مامان مریم و بابایی همسر شدند، گذشت... هشت سال از روزی که محرم شدند گذشت... هشت سال از اولین روزی که ... نه دیگه بقیشو لازم نیست بگم... امیدوارم و از خدای مهربونم می خوام که در نهایت شادی و موفقیت و عاشقی، 6 اردیبهشت های زیادی رو ببینم ... شما هم برامون دعا کنید

Thursday, April 21, 2005

کشته مُهر

عزیز قشنگ مادر

بعد از کلی وقت بالاخره نمیگم وقت شد چون علاوه بر اینکه هنوز خونه به وضعیت عادی برنگشته، شام هم نداریم ولی دیشب بعد از اون دو تا اتفاق قشنگ که کلی من و بابایی رو مشعوف کرد، گفتم دیگه باید بنویسم

پسر گلی، تو دیوونه مُهری. الان دیگه مدتهاست که سر نماز من و بابایی مهرامون رو دستمون میگیریم. نه فقط به خاطر اینکه بی مهر میشیم، بلکه به این دلیل که حضرت عالی سریعاً اونو وارد دهن مبارک می کنی و در عرض ده ثانیه دیگه نمیشه جای خشک توش پیدا کرد !!! ما هم همیشه مهر رو اگه رو زمین بود و نمیخواستیم بذاریمش روی میز، زیر یه چیزی مثل پتو، مجله و از این قبیل چیزها که معمولاً تو خونه وِلوست، قایم می کردیم و تو بعد از قایم کردنش یه ذره اینور اونور !!! دنبالش می گشتی و بعدش یا غر می زدی یا هم که یادت می رفت. تا اینکه دیشب، بعد از نمازمون، بابایی داشت تو رو دنبال مهر میدووند که یه دفعه مهر رو زیر یه مجله ای که جلوش بود و داشت می خوند قایم کرد. تو هی نگاه کردی و بابایی یواش مجله رو زد بالا و مهر زیرش رو بهت نشون داد و دوباره مجله رو گذاشت روش. تو هی نگاه کردی و بابایی دو سه بار این کارو تکرار کرد و یه دفعه تو حمله کردی، مجله رو پرت کردی یه ور و مهر رو از زیرش برداشتی. بابایی اول گفت اتفاقی بوده ولی بعد از دو سه بار پرت کردن مجله، نوبت پیش بندت شد که بذاریم رو مهر. اونم پرت کردی... بعد بابایی مهر رو گذاشت زیر پتو. توی عزیز خوشگلم خیلی ماه سرتو خم کردی و آوردی پایین، یه دستت رو گذاشتی رو زمین و با اون یکی دستت لبه پتو رو بردی بالا و کلتو بردی و زیرش رو نگاه کردی... اگه بدونی اون لحظه چی داشت تو دل من میگذشت... الان که دارم می نویسم، اشکام همین جوری داره میاد... داری بزرگ میشی مامانی و من چرا دروغ؛ می ترسم از بزرگ شدنت... در عین حالی که ازش لذت می برم


عمر مامان، آخه اون مهر چی داره که تو اینهمه هلاکشی ؟



----------------------------------------------------------------------------------

پاشم برم شام بذارم... امیدوارم اون یکی رم بتونم به زودی بنویسم

Thursday, April 07, 2005

بعد از اسباب کشی

عزیز عمر مادر، سلام

خیلی وقته که بر خلاف میل خیلی زیادم برای نوشتن برات، فرصت نکردم بیام و دلیلش علاوه بر شیطونی های تو گل نازم، اسباب کشی به خونه جدیدمون بود. از اومدن به این خونه خوشحالم چون از همه چیزش که بگذریم، عرصه برای روروک سواری شما خیلی باز شده و توی خوشگلم حسابی با روروکت جولون میدی و متاسفانه آشپزخونه رو از همه جا بیشتر دوست داری و گاهی دیگه اونقدر با روروکت به پام میکوبی که در کشویی آشپزخونه رو تا جایی که دیگه روروکت ازش رد نشه میبندم و میذارمت جلوی تلویزیون و از اینکه خودتو خفه می کنی تا بتونی شکلهای عروسکی کارتون رو بگیری و هی بالا و پایین می پری و دستاتو عین پارو زدن باز و بسته می کنی، حظ می کنم. و تو وقتی تلاشت برای تصاحب عروسکای کارتون بی نتیجه می مونه، یادت میفته که اِاِاِاِ مامانم کو... بعد میای طرف آشپزخونه و چون نمیتونی وارد شی، هی با روروکت میری عقب و میای جلو و میزنی به در تا ذره ذره در رو باز می کنی و میای توی آشپزخونه و منو که میبینی هی صدا می کنی و وقتی من نگاهت می کنم چنان ذوقی می کنی و از شادی،از اون صداهای ذوق مرگیت در میاری که یه لحظه تو همه دنیا فقط خودم و تو و خدا رو میبینم

گل پسرم، چند وقت پیشا که مامان خرگوشک از این نوشته بود که خرگوشک کوچولوش صبحا که بلند میشه خودش تو تختش با اسباب بازیاش بازی می کنه، کلی منم دلم خواست و حسودیم شد. و حالا این روزا دردونه پسر مامان وقتی بلند میشه، حدود نیم ساعت آروم تو تختش با اسباب بازیاش بازی می کنه، بعد کم کم بازیش صدا دار میشه و آوای قشنگ یه یه یه یه یا یا یا یا ش خونه رو پر از یه حس قشنگ میکنه
... و من نمیام سراغت. یه کار کم سر و صدا می کنم که خوب از این حس قشنگ لبریز شم ولی بعد از یه ربع، دیگه تقریباً صدا ها تبدیل به غر میشه . اون موقع است که مامان مریمت یواش میاد سراغت... اول از پایین تخت یواشکی نگات می کنه و تو یکی از قشنگترین خنده های روزت رو وقتی می کنی که با همه محبتم بهت، نگات می کنم و میگم : " سلام عمر مامان..." و بعد باهات بازی می کنم و روزمون با هم شروع میشه

زیاد حرف دارم مامانی ولی بیدار شدی از خواب و وقت نوشتن به سر اومد

صاحب زیباترین لبخند، لبانت خالی از این تبسم مباد



------------------------------------------------------------------------------------------------

همه دوستای خوبم که احوال پرسم بودین، ازتون ممنونم. ما اسباب کشی داشتیم و هنوزم پس لرزه هاش باقیه... امیدوارم همتون شاد و موفق و سربلند باشید