Friday, October 29, 2004

کدومش بدتره ؟

سلام گل مادر
من می نویسم تو خودت قضاوت کن ببین کدومش بدتره. کدومش حال گیریش بیشتره. کدومش لب و لوچه آدمو آویزون تر می کنه. کدومش آدمو بیشتر وا میداره به اینکه سرشو رو شونش خم کنه، ابروهاشو بندازه بالا، دهنشو باز کنه و با یه مکث بگه وااای علیرضا، مامانی من که همین الان عوضت کردم
- وقتی پمپرزتو بستم، رفتم دستشویی، اون کثیفه رو انداختم تو سطل آشغال، دستامو شستم، اومدم پیشت و دارم باهات حرف می زنم که یه دفعه یه صدا میاد...
- وقتی پمپرزتو بستم، رفتم دستشویی، اون کثیفه رو انداختم تو سطل آشغال،دارم دستامو می شورم که یه دفعه یه صدا میاد...
- وقتی پمپرزتو بستم، رفتم دستشویی، هنوز اون کثیفه رو ننداختم تو سطل آشغال که یه دفعه یه صدا میاد...
- وقتی پمپرزتو بستم، هنوز نرسیدم به دستشویی که یه دفعه یه صدا میاد...
- وقتی هنوز پمپرزتو نبستم که یه دفعه یه صدا میاد...

و تو هم لابد فکر می کنی که خنده مامان از خوشحالیشه و اصلاً به ذهنتم نمی رسه که مامان بهت میگه که گل پسر آخه یه ذره به فکر جیب باباییت باش. حداقل بذار با پولاش برات اسباب بازی بخره نه پمپرز !!! حالا بگو ببینم روزی چند بار یکی از اون اتفاقای بالا بیفته خوبه ؟؟


حالا تو هی با اون چشمای خوشگلت منو نیگا کن و زبون درازی کن


Tuesday, October 26, 2004

مادر بودن

سلام نازنین مادر
می خوام برات بنویسم که چقدر خوشحالم از اینکه دارمت. از اینکه می تونم بغلت کنم. می تونم باهات حرف بزنم. می تونم خنده های قشنگتو ببینم. میتونم وقتی محو چهره بابائیت میشی و وقتی بهت نگاه می کنه می خندی، اونقدر خوشحال شم که اشکام سرازیر شه. و می تونم خدا رو شکر کنم برای اینهمه قشنگی و نازی که تو وجود نازنینت قرار داده. نمی دونی چه جوری تو دلم لونه کردی. وقتی نگاهم به چهره معصومت میفته دلم می خواد بغلت کنم و محکم بچسبونمت به خودم و فشارت بدم. وقتی به این فکر می کنم که نکنه بزرگ شی و از من دور شی دلم میگیره.از خدای خوبم می خوام که تو رو به بهترین جایی که برای یه انسان ممکنه برسونه

و مادر بودن
چه حس غریبی بود برام قبل از اینکه توی خودم احساست کنم. و چقدر آشناتر شد وقتی که توی اون اتاق زایمان بیمارستان شوو اون خانوم مامای هندی که می گفت 25 ساله که کارش اینه ساعت 6 و 53 دقیقه بعد از ظهر جمعه 30 جولای 2004 تو رو روی شکمم گذاشت. هیچ جوری نمی تونم لذتشو وصف کنم. وقتی با صدای بلند فقط قربون صدقت می رفتم و اونقدر هیجان زده بودم که حمید عزیزم فکر کرده بود مشکلی برام پیش اومده. هنوزم خیلی وقتا که آرومی و بهت نگاه می کنم یه دفعه ای بهت میگم : فدای تو بشم. تو همون کوچولوی شیطونی بودی که توی من بودی؟ و چقدر دوست دارمت وقتی در جواب حرفام ذوق می کنی و دهنتو تا ته باز می کنی و بهم می خندی.اینجوری



خدا تو و بابایی خوبت رو برام نگه داره و توی هر دو دنیا عزیزتون کنه

Monday, October 25, 2004

اولین کلمه درست غیر ارادی : نه

سلام گلم
توی حرفای قشنگی که میزنی علاوه بر اَ اَ اِ آ او ای حرفای ن و گ و م رو هم به کار می بری. خیلی قشنگ میگی "نه" به جا و بی جا که بعضی وقتاش خیلی به جاست و من و بابایی کلی می خندیم. البته بیشتر وقتا بابایی به این می خنده که من چنان جدی جوابتو میدم که انگار تو واقعاً می فهمی داری چی میگی
اولین باری که نه گفتی من و بابایی توی آشپزخونه نشسته بودیم و داشتیم ناهار می خوردیم و تو توی نی نی لا لایت مشغول غر زدن بودی. من رو کردم بهت و گفتم:
- مامانی میذاری من ناهارمو بخورم بعد بیام به شما غذا بدم ؟
تو : نه نه
من و بابایی :

یکشنبه پیش دکتر کریمی اینا افطار خونه ما بودن و یه پسر 7 ساله دارن به اسم امید. از وقتی که اومدن و نشستیم سر سفره تو شدیداً محوش شده بودی و اونم ظاهراً خوشش اومده بود. در بین صحبت ها دکتر کریمی گفت که امید یه ایده ای داره و میگه که هر کس هر جا به دنیا بیاد زبون اونجا رو بلده و به ما میگه که من به شما فرانسه یاد دادم (امید فرانسه به دنیا اومده) و یه روز اومده بود به من می گفت که این پسر همسایه انگلیسی هم بلده حرف بزنه. میدونی چرا؟ چون ونکوور به دنیا اومده و خلاصه با این پیش زمینه ذهنی دکتر کریمی به امید گفت که خوب علیرضا هم سوئیس به دنیا اومده دیگه. تو برو باهاش فرانسه صحبت کن حتماً می فهمه
چند دقیقه بعد امید اومد گفت که بابا من باهاش فرانسه حرف زدم ولی اون فارسی جوابمو داد
پ.ن. تو در جواب امید یه دونه از اون نه نه های نازت گفته بودی

Saturday, October 23, 2004

یه کاسه پر ترنجبین

یکی به داد من برسه
در پی گریه های خفن علیرضا بابایی یه کاسه سالاد خوری پر براش ترنجبین درست کرده و داره همه رو به خوردش میده. تازه قندم توش انداخته... هر از گاهی ام میگه بیا یه آروغ بزنیم بریم بقیه اش. علیرضا ام هی داره سخنرانی میکنه و می خوره. منکه گفتم برای شب بیداری امشب نیستم

پ.ن.1 تازه بعد از اینکه صافش کرده و ریخته تو کاسه میگه اِاِاِ انگاری یه خورده زیاد شد ها
پ.ن.2 این مقدار ترنجبینو فقط خود بابایی میتونه بخوره فکر کنم
پ.ن.3 پسرک کوچولوی ما فقط 2 ماه و 23 روزشه


بیست دقیقه بعد

خوشبختانه باید عرض کنم که فقط مقدار کمی از اون کاسه رفت تو شکم علیرضا. یعنی خودش دیگه نخورد و گرنه بابایی که به اعتراف خودش کوتاه بیا نبود.

Wednesday, October 20, 2004

شباهت تو به بابا

سلام ناناز مامان




بابا معتقده که این عکس تو خود خود کوچولوگیاشه. بابا یه عکس داره تو خونه مامانی اینا که
اونا هم با تطبیق عکسای تو با اون عکس بابایی شبیه همین نظرو با غلظت کمتری دارن. یهنی میگن خیلی شبیهه مخصوصاً حالت چشم و ابرو و مژه و پیشونی. بابا در این حد نظرش قویه که میگه اگه این عکسو سیاه سفید چاپ کنن و یه ذره ام کثیف کوثوف باشه و بدنش دست عمو و عمه و خاله و داییش و بگن این بابا حمیده همه باور می کنن. راستشو بخوای من دوست دارم تو شبیه باباییت باشی. اگر چه که توی بعضی حالتات حس می کنم که من عین این عکسو تو این حالت دارم

می دونی یادم میاد که اون موقع ها که هنوز به دنیا نیومده بودی فکر می کردم که اگه خوشگل نباشی من چی کار کنم. راستش اون موقع هنوز به عمق واقعیت اون مامان سوسکه و پاهای بلورین پی نبرده بودم. حالا هم نمی دونم تو واقعاً اینقدر خوشگل و نازی یا من اینجوری می بینمت قربونت برم مامانی

Monday, October 18, 2004

اولین خرابکاری

سلام کوچولوی خرابکارم
امروز بالاخره اولین جای خونمون رو کثیف کردی. امروز توی بغلم دراز کشیده بودی که صدای یه خرابکاری ازت به گوش رسید. منتظر بودم که اگه ادامه هم داره تموم شه که برم عوضت کنم که یه دفعه احساس خیسی روی تنم کردم و دیدم که بععلههه اونم به چه فضاحتی. یه طرف شلوار خودت که به طور کامل نارنجی بود. لباس لیمویی منم همینطور. بردمت توی اتاق و شلوارتو در آوردم که تمیزت کنم و به این فکر می کردم که تنهایی بشورمت یا نه که در یک لحظه برق آسا دستتو زدی به خرابکاریات و مالیدی به بلوزت مونده بودم که چی کار کنم. اومدم پی ام دادم به بابایی تو دانشگاه و گفتم بهش و گفت که ظهری میاد می بردت حموم. (از وقتی برگشتیم لوزان مسئولیت حموم به جای مامانی بر عهده باباییه. من تا حالا سه دفعه بیشتر گلمو نبردم حموم) منم کلی آخ جون و خوشحال شدم و گفتم بذاز باز بذارمت یه خورده. همینجوری یه دونه کهنه بستم دورت و تا بابایی بیاد شما دو تا کهنه رو خیس خالی کردی
خلاصه که بابایی اومد و شما رو برد حموم و تو هم که تا از حموم در میای مثل قحطی زده هایی چه برسه به اینکه قبل از حموم هم گشنت بوده باشه. خلاصه که زیرپوش و نصف بلوزتو در حال شیر خوردن بهت پوشوندم ولی پمپرزو که دیگه تو بغل نمی شد بست. اون زیری مخصوصتم که زیرش پلاستیک داره به علت خرابکاریهای قبلش دم در حموم بود. خلاصه مجبور شدم و گذاشتمت رو تختمون و 5 قدم رفتم تا پستونکتو بیارم که گریه نکنی و وقتی برگشتم دیدم ای وااای شازده در حال ج.. کردنه. واقعاً خوشحال نبودم از اینکه رو تختمون از این کارا کردی


باید اعتراف کنم که وقتی بعدش بهم می خندی یادم میره که واقعاً خوشحال نبودم





Friday, October 15, 2004

سفر به ایران-2

سلام گل مادر
و اما بقیه ماجراهای ایران
دو روز بعد از اینکه ما رسیدیم ایران، بابایی رفت اعتکاف! (چقدر هم!! مگه نه بابایی ؟) و البته از مامان قول گرفته بود که پسر کوچولوش رو که تو باشی ببره اونجا، دانشگاه امیر کبیر که ببیندش و دل تنگش وا شه. برای وفای به این عهد روز سه شنبه 10 شهریور مامان و خاله صفورا با اعمال شاقه رهسپار دانشگاه امیر کبیر شدند. دم در فاطمه خانم که دانشجوی اونجا بود منتظرمون بود که اگه راهمون ندادند ببردمون تو. خلاصه رفتیم و بابایی منتظر... و علیرضا رو برد. من دیدم که یه دفعه دم در مسجد شلوغ شد. نگو که آقای صدیقی که داشتن می رفتن از مسجد بیرون تو رو دیدن و دارن دم گوشت اذان و اقامه میگن و بعضیا هم داشتن فیلم برداری میکردن!!! معلوم نیست فیلمت دست کیا هست مامانی... و خلاصه پس از مدت زمان قابل توجهی بابایی شما رو دیپورت کرد و گفت که بابا هر کاریش می کنیم از خواب بیدار نمیشه که... معلوم نیست اون پسرای نخراشیده چه بلایی در راستای بیدار کردنت سرت آورده بودن. و قرار شد که ما بریم خونه فاطمه خانوم اینا که اون نزدیک بود و دوباره عصری در حال بیداری بیاریمت پیش بابایی. از وقتی رفتیم خونه عملاً شما بیدار بودی تا وقتی که دوباره می خواستیم بریم پیش بابایی. وقتی رسیدیم دایی سجاداومد گرفتت و برد و بابا که با تو اومد بیرون، کم کم قسمت قابل توجهی از آدمهای مسجد اومدن بیرون! اینم بگم که اونجا مسجد جامع نبود و بابا اینا از اون مکان به عنوان محلی برای بحث، عبادت و استراحت استفاده می کردن

اینم بگم که اون وقتی که شما هنوز تو شکم من بودی، پدر اینا رفته بودن مکه و پدر برای شما یه طواف اختصاصی انجام داده بودن. دستشون درد نکنه
مامانی هم با همکاراشون رفته بودن مشهد و کلی برای تو دعا و نماز خونده بوده بودن و همکاراشون هم کلی برات دعا کرده بودن و گفته بودن که خانوم عقیلی این چه نوه ای شود که از الان این همه آدم دارن براش دعا می کنن

ایشالا که خیلی پسر خوبی بشی مامانی.من و بابایی همیشه برات دعا می کنیم و هر کاری که از دستمون بر بیاد برات انجام میدیم ایشالا

اینم یه عکس از خوشگل مامان در حالی که یاد گرفته تا دوربین میاد جلوش زل بزنه به دوربین




Thursday, October 07, 2004

لپ خوری

سلام گل مادر
انقده موش و ناناز و خوردنی شدی که من و بابایی جفتمون دلمون می خوادکه ای کاش می شد محکم فشارت بدیم به خودمون. وقتی با اون چشا و لبای نازت بهمون می خندی و هی در جواب حرفامون میگی اووووووو دل آدم آب میشه.
دیروز خانم مهربون همسایه برات یه بلوز شلوار هدیه آورد. البته قبلاً بهت هدیه داده بود. این یه مهربونی اضافه بود و وقتی اومد تو و تو رو دید گفت
- Oh my God, what a nice baby...
و بقیه حرفایی که باهات زد رو نفهمیدم چون فرانسه گفت. تو فهمیدی ؟؟؟!!!!(محض اطلاع بگم که این خانوم معروف به مادام(معروفیتش توی خانواده ما یعنی) طبق اکتشافات مامانی و خاله نسرین 94 سالشه) نمیدونم اینا چرا اینجورین. یعنی خانم دکترت هم داره با من انگلیسی حرف می زنه ها ولی تا سوییچ می کنه رو تو و شروع می کنه با تو حرف زدن یه دفعه زبونش میشه فرانسه. این دفعه می خواستم بهش بگم که مادام ژولیت شما فکر نمی کنین مامان نی نی هم دلش می خواد بدونه که بقیه به بچه اش چی میگن؟؟
Any way!!!

دیگه برات بگم که کشته اون وقتی ام که لپاتو می چسبونم به لپام و تو یه دفعه مثل قحطی زده ها دهنتو می چرخونی که لپامو بگیری تو دهنت. نمی دونی که. کششششته این کارتم. حیف که عکس این کارتو نمیشه گذاشت

دیگه اینکه مثل قبل و خیلی فجیع تر وقتی دمر میذارمت همش گردن میکشی و اصلاً سرتو نمیندازی پایین. مگر اینکه خوابت بیاد و پستونک بذارم تو دهنت که در اون صورت سرتو از پهلو میذاری رو بالش و می خوابی.



نمی دونی چقدر قیافه موشتو وقتی کلت میره تو کلاه این کاپشن دوست دارم



راستی از همینجا از مامانی تقاضا می شود که لطفاً برای این گل نوه شون مقادیر معتنابهی (اینجوری می نویسن؟؟) اسفند دود کنن. دستتون درد نکنه.

Tuesday, October 05, 2004

خنده

سلام کوچولوی نازنینم. الان یادم افتاد که وقتی اینا رو می خونی دیگه کوچولو نیستی ولی همیشه نازنینمی ایشالا
این پروسه که در پایین مشاهده می کنی تقریباً هر دفعه که من و بابایی رو می بینی تکرارمیشه. البته به شرطی که حالت خیلی خراب نباشه. قربون اون خنده های نازت مادر که نمی دونی ... انگار شادی رو زیر پوست آدم... مثل آمپول وریدی... میدوونه


اینم کوچولوی قشنگ خونه ما



Monday, October 04, 2004

تاب

سلام گل مادر
شنبه با شما و بابایی رفته بودیم اینجا. من که خیلی دوستش دارم. شما هم قاعدتاً باید یه ذره که بزرگ بشی خیلی دوستش بداری :( من و بابایی قصد داشتیم که برای شما یه دو سه ماه دیگه یه تاب بخریم. از این تابایی که خودش باطری می خوره و تاب میده. من به بابایی گفتم که این تابارو یکی دوتاشو بیار پایین ببینیم چه جورین و مقایسه کنیم. همون موقع شما هم داشتی گریه می کردی. گفتم بذار ببینم چقدر برات گندست و چقدر دیگه احتمالاً اندازت میشه. گذاشتمت اون تو و دیدم که اِاِاِاِ همین الان که اندازته و همینم که گذاشتمت اون تو و تابت دادم آروم شدی. بابایی گفت می خوای همین الان بخریمش؟ دیدیم که ما که قراره بخریم. لااقل زودتر بخریم که هم استفادشو بکنیم هم جنابعالی حالشو ببری! خلاصه تا مدتی که ما داشتیم یه دونه از این تابا رو انتخاب می کردیم تو توی یکیشون داشتی حال می کردی و تاب می خوردی! تا بالاخره اینو برات خریدیم البته سرمه ایش رو! و 200 فرانک پیاده شدیم!!! دیروز رفته بودیم خونه دکتر کریمی اینا. دکتر کریمی معتقد بود که تو (یعنی کلاً بچه ها) سرشون گیج میره که توی تاب و تکون می خوابن. می گفت که رو امید امتحان کرده هر چی تندتر تکونش میداده زودتر سرش گیج می رفته می خوابیده. چی بگم والا


اینم یه عکس از شما توی تابتون. مبارکتون باشه آقا کوچولوی خونه ما


Friday, October 01, 2004

اولین واکسن

سلام گل مادر
امروز برده بودمت دکتر. خدا رو شکر همه چیت خوب بود. امروز نوبت اولین واکسنت بود. هپاتیت ب و یه چیز دیگه که نمی دونم به فارسی چی میشه ! وقتی دکتر واکسن رو زد و جیغ کشیدی من شروع کردم باهات حرف زدن. خیلی باحال شده بودی. منو که دیدی وسط گریه شروع کردی خندیدن. دهنت از خنده باز بود ولی صدای گریه میدادی. کلی با دکتر بهت خندیدیم. اومدیم خونه حالت خوب بود. ظهر که بابایی رفت شروع کردی گریه. چه گریه هایی. کبود می شدی. برای اولین بار دونه های اشک از چشای قشنگت می ریختن پایین. دلم دیگه کباب شده بود. اونقدر پشت سر هم جیغ می زدی که حتی فرصت قطره آوردن نداشتم. می ترسیدم بذارمت زمین نفست بگیره. جیغ میزدی و صورتتو چنگ مینداختی. خلاصه تندی بعد از شیر پستونکو کردم تو دهنت و دوییدم رفتم قطره استامینوفن آوردم و بهت دادم و دستکشم دستت کردم که صورتتو زخمی نکنی ( که همین امروز دو جاشو کردی ) الان بالاخره گرفتی یه ذره خوابیدی. خدا رحم کنه به بیدار شدنت. فاطمه ( دوستم ) می گفت روزای واکسن روزای خوبی نیستن ها!!!