Saturday, January 11, 2014

مسابقه بسکتبال


امروز، صبح شنبه، پسرک رو بردم مسابقه بسکتبال. تیم‌شون در اولین مسابقه باخت (ظاهرا پارسال هم به همینا باخته بودن) و پسرک قشنگ بغض داشت و خیلی اصن مردونگی کرد که گریه نکرد... بغلش کردم و حرف زدیم درباره تلاش و برد و باخت و امید و اینها و بهش گفتم می‌دونی اینا چی می‌گن؟ گفت: یور عه وینر ایف یو هو فان؟ گفتم هوم. گاهی اون هم هست ولی من منظورم این بود که: ایتس لایف، یو وین سام، یو لوز سام.... سر تکون داد و آروم تو بغلم موند و من پرت شدم به یکی از نوشته‌هایی که یه سال تولدش براش نوشته بودم. الان نگاه کردم دیدم تولد دو سالگی بوده :) چه رویاهایی که اون روزها چقده دور بودن: (منظور بخش دوم نوشته است)‏


***********************************************

چشمانم را می بندم. بیمارستان شوو. مامای هندی. درد. اتاق زایمان. اپیدورال و تولد... نه... باز می کنم... عقب تر... مطب دکتر معینی، متخصص زنان و زایمان، سونوگرافی،" مبارک باشه، الان دو سانتی متره"... ولی نه... باز هم عقب تر... بلوار کشاورز، بیمارستان پارس. خانوم آزمایشگاهی، نگاهی به برگه آزمایشم می اندازد و سوزن را فرو می کند و سوال می کند که چند روزه؟ جواب می دهم که آنقدری هست که آزمایش خون معلوم کند ... فردایش جواب آزمایش را می گیرم... می دانم که سر کلاس است ولی زنگ می زنم... مبارک باشه آقای پدر... نفر بعدی مامان است... دیروز صبحش معتقد بود که حال بدم به علت خوب صبحانه نخوردن و تغذیه نامناسب است... در دل یه کوچولو می خندم. بر عکس خیلی از اطرافیانی که می شناسم و خبر نی نی داشتنشان را، نمی دانم به چه دلیلی ، تا می توانند مخفی می کنند، خودم به دلیل خوشحالی مفرط ، در عرض یک ساعت همه عالم را خبر می کنم، به تنهایی... به همه هم متذکر می شوم که به کسی نگویند چون خودم می خواهم حال خبر دادنش را ببرم.


چشمانم را می بندم، پسرکی ده ساله را می بینم که با وجود اینکه تمام تلاشش را کرده است، بازنده از زمین مسابقه بیرون می آید. از میان تماشاگران،حلقه اشک را در چشمانش می بینم. به سراغش نمی روم تا خودش بیاید. دستانم را لای موهای پرپشت زیبایش می کنم ، سرش را کوتاه لحظه ای که باعث شرمزدگی اش نشود می بوسم. دستم را زیر چانه اش می گذارم ، لحظه ای به چشمان دلربایش خیره می شوم و زبان باز می کنم که : " نمی گم اگه می بردی الان خوشحال تر نبودم. ولی الان ناراحت نیستم. چیزی که باید بدونی اینه که پیش خدا، پیش من، پیش بابا و پیش همه آدمهای عاقل دنیا، چیزی که مهمه اینه که تو در حدی که این مسابقه ارزش داشت، براش وقت گذاشته بودی و تلاشت رو کرده بودی. من به هیچ وجه برد تو رو به قیمت اینکه همه زندگیت رو صرف این ورزش کنی، ترجیح نمیدم پسر مامان" اینها همه رویاهای من است و من در رویایم جواب حرفهایم را با یکی از زیبا ترین لبخند های دنیا می گیرم.

چشمانم را می بندم. زنی 50 ساله را می بینم که با عینکی بر چشم ، پشت میز نشسته است و با سرعتی، نه به خوبی جوانی هایش، تایپ می کند : " علیرضای مامان، سلام. خوبی پسرم؟ امیدوارم که این امتحان ضایع آخر رو خوب داده باشی . ما خوبیم. فقط دلمون برات خیلی تنگ شده. حالا که امتحانا تموم شده چند تا از عکسات رو بفرست که دلم خیلی برای چشمای قشنگت تنگ شده" ... چشمانم را باز می کنم ... آیا من خواهم توانست در 24 سالگیش اینگونه عاشقانه با او سخن بگویم؟


چشمانم را می بندم. جوانی را روبرویم ایستاده می بینم که پس از مدتها دوری می توانم در آغوشش بکشم. دستانم را دور صورتش می گیرم. چشمهایش برقی دارد که زبان را به حمد خالقش می گشاید. سرش را به سینه ام می چسبانم. موهایش را می بوسم. سرم را روی موهایش می گذارم... آه که اگر بدانی دوست دارم پشت سرش چه ببینم... یک نگاه مهربان، که با تحسین مرا بنگرد و پس از آنکه او رفت تا لباسهاش را عوض کند، در آغوشم بکشد و در گوشم نجوا کند: "تو دوست داشتنی ترین مادر دنیایی"


و شاید همه اینها فقط رویا باشد. شاید بزرگ شوی و هیچگاه من نتوانم حتی آنگونه که می خواهم ببوسمت. شاید آرزوی دستان مردانه ای که دستان چروکیده ام را در دست بگیرند و شاید بوسه ای بر آن بزنند، برای همیشه در دلم بماند. شاید تو بزرگ شوی و هیچگاه مرا آنگونه که روحم شاد شود، دوست نداشته باشی، شاید از آن دسته فرزندانی شوی که همواره بار سنگین توقعشان، دل دلداده پدر و مادرشان را له می کند. شاید تو بزرگ شوی و من با چشمان گریان خود ببینم که در آن راهی که خدا راضی است و انسانیت حکم می کند، گام بر نمی داری... و من چه خواهم کرد... همچنان عاشقانه دوستت خواهم داشت... و تا آخرین لحظه زندگیم از خدای خوبم خواهم خواست که تو را در گروه دوست دارانش قرار دهد... نه تنها چون پسر منی... چون تو علیرضای منی


تولدت به برکت و شادمانی و میمنت، پسرک دوساله من


*********************************************


حالا الان دچار غلیان مادرانه‌ی ناجوری شده‌ام. سه وجب بود وقتی داشتم این‌ها رو می‌نوشتم... یادم ئه... فقط خیال بود... حرف نمی‌زد درست حتی. آدم به معنای اینکه آدم باشه نبود هنوز... پووووف... چطور گذشت و این قدری شد نمی‌دونم...