Monday, February 22, 2010

مادر - زن - سواد


پسرک ، پسرک قشنگ ، پسرک نازنینی که الان به حرفم گوش ندادی و به جای اینکه بری کتاب شطرنجت رو انجام بدی که قول داده بودی دیشب بعد از بازی با کامپیوتر انجام بدی و وقت نشد ، نشستی و داری ور میری کلاْ ، چون بهت اجازه کارای دیگه رو ندادم - بالاخره بعد از ماه ها دیدمت و در آغوشت کشیدم. بالاخره بوییدمت و بوسیدمت. بالاخره دلم از دیدنت آروم گرفت و دلت از دیدنم شاد شد. پسرک ، پسرک بزرگ ، پسرک عاقل و فهمیده من که باور نمی کردم اینقدر بزرگ شدی. که جوک میگی ، معرکه می گیری ، حرفای بزرگونه می زنی ، دیشب قبل از خواب کنارت دراز کشیده بودم که
گفتی : امشب تو پیشم می خوابی ؟
گفتم : آره عزیزم ، شبایی که بابا نیست ، من پیشت می خوابم

یه قدری صحبت های تکراری درباره اینکه چرا تو باید جدا بخوابی تکرار شد که

گفتی : چرا من زن ندارم
گفتم : چون هنوز به اندازه کافی بزرگ نشدی مادری. ایشالا اگه پسر خوبی بمونی یه دختر خوب پیدا میشه که هم رو دوست داشته باشید و با هم ازدواج کنید
گفتی : نمیشه تو زن من بشی ؟
گفتم : نه عزیزم ، من زن بابا حمیدم
گفتی : ولی من تو رو خیلی دوست دارم
گفتم : منم تو رو خیلی دوست دارم مادری
گفتی : پس چرا زنم نمیشی ؟
گفتم : آخه من مادرتم عزیزم
گفتی : خوب هم مادرم باش ، هم زنم
گفتم : نمیشه عزیزکم ، آدم نمی تونه هم زمان مادر و زن یکی باشه
یک کمی فکر کردی و گفتی : باشه ، حالا من باید چقدر بزرگ شم تا بتونم زن بگیرم ؟ باید ۴۰ سالم شه ؟

بقیه مکالمه رو نوشتن مثنوی هفتاد من میشه ولی بالاخره شما رضایت دادی بیست و پنج سالت که شد، بری یه دختر دیگه بگیری



داستان از تولید به مصرف - مکالمه در حال نوشتن من صورت گرفت


پسرک نشسته داره کتاب شطرنج حل می کنه. مامان بزرگ اومده
می گه : باریکلا داری نقاشی می کشی ؟
پسرک : مامان بزرررگگگگ ، این که نقاشی نیست ، شطرنجه
م.ب. : باریکلا مادر ، من که سواد ندارم، نمی تونم بخونم
پسرک : هیچچچیییی ؟
م.ب. : نه مادر هیچی
پسرک : حتی « من » هم بلد نیستی؟
م.ب. : نه مادر
پسرک : حتی « دست » هم ؟
م.ب. : نه مادر
پسرک : خب به مامانت می گفتی بذارتت مدرسه
م.ب. : نذاشت دیگه. اون موقع دخترا رو نمی ذاشتن مدرسه مادر

پسرک همونطور که بر می گرده روی کتاب شطرنجش ، سر طولانی ای به نشانه تاسف تکون میده و ادامه میده به حل کردن