Wednesday, September 02, 2009

مامان مریم


حرف زدن با تو را دوست دارم . حرف زدن با تو مثل بازی است ، مثل عشق بازیی است به معنای واقعی کلمه... انگار که با کلمات بازی می کنیم و این وسط کلمات نیستند که مهمند ، منم و تویی و دوست داشتنمان هم را... چیزی ازت می خواهم که جوابم می دهی : «چشم مادر» میگویم « عزیزم ، فدای اون مادر گفتنت، می دونستی که این اولین باریه که بهم مادر گفتی؟ » تصدیق می کنی ... به این فکر می کنم که از بین همه نام هایی که از کودکیت تا به امروز خطابم کرده ای ،‌کدام را بیشتر دوست دارم و جوابش تقریباْ‌ واضح است برایم ... گو اینکه گمان نمی کنم تو بدانی ترجیحم را... سنگی در تاریکی است... می پرسم « اگه گفتی من بیشتر از همه دوست دارم چی صدام کنی » لحظه ای فکر می کنی و می گویی « مامان مریم » باید اعتراف کنم که شکه می شوم... اصلاْ انتظار نداشتم که جواب درست بگیرم... مقادیر زیادی قربون صدقه ات می روم که می گویی « مامان مریم » می گویم « جون مامان مریم» ...می گویی « مامان مریم » می گویم « دل مامان مریم» ... می گویی « مامان مریم » می گویم « عمر مامان مریم» ... و تو به من بگو که چگونه یک مادر می تواند بیش از این دلتنگ شود که وقتی دردانه اش اینگونه از او دلبری می کند و به او دل می دهد ، نمی تواند در آغوشش بکشد ... می گویی « همیشه دوست داری که بهت مامان مریم بگم ؟ » می گویم  « آره فدات شم » و با ذهن کوچکی که نمی دانم در آن چه می گذرد می پرسی « حتی وقتی که برف بیاد ؟ » و من جواب می دهم که « آره مادری ، همیشه ، حتی وقتی که برف بیاد » و تو چه میدانی که من چه بی نهایت دلتنگت می شوم پسرک...  ولی خوشحالم که پیش بابا خوشحالی و با حضور همه کسانی که دوستت دارند ، سرگرم و شاد... با همه وجودم دوستت دارم نازنینم ، دلم ، عمرم ، پسرکم ...۰