Sunday, January 20, 2008

تخیل

پسری قشنگم

قرار بود از تو بنویسم و تخیلت. از داستان های عجیب و غریبی که تعریف می کنی و شعر !!!!های غیر موزون ولی آهنگینی که میگی. اونقدر زیادن که نمی تونم همشون رو اینجا بنویسم ولی یه گوشه ای از چیزهایی که لذت تو رو داشتن رو ، بتونه نشون بده ، اینجا می نویسم

***

بهت شب بخیر گفتم و بوس کردیم هم رو و دارم از اتاق می رم بیرون که میگی

Tu connais corny pook ?

کرنیپوک رو می شناسی؟ ( کلی از این اسم عجیب و غریبی که گفتی تعجب می کنم و فکر می کنم که از کجا ممکنه این اسم رو آورده باشی) میگم که نه مادری. کیه این کرنی پوک؟ میگی : منم که سوار اسبم شدم و "پیستوله" ( تفنگ) ام رو برداشتم و دارم تند میرم. پیتکو پیتکو !!!!!!!!! :اُ

***

یه مدتیه وقتی بهت میگیم شعر بگو درباره فلان چیز، شروع می کنی یه چیزی با آهنگ در مورد موضوع مورد نظر خوندن. بعضی وقتا این چیزا خیلی طبیعی ان و بیشتر شبیه توصیف ان ولی گاهی خیلی به تخیل نزدیک ترن تا توصیف واقعی. و جالب اینجاست که درباره هر چی بهت میگیم شعر بگو ، کم نمیاری و یه چیزی میگی. فقط یه بار بهت گفتم: علیرضا! یه شعر درباره کرن فلکس بگو. یه کمی فکر کردی و گفتی

c'est difficile !!!

سخته. و بعد که گفتم حالا یه ذره فکر کن و یه تلاشی بکن .خیلی ساده با آهنگ گفتی : توی بشقاب من کرن فلکسه. من خیلی کرن فلکس دوست دارم :دی

***

بهت میگم درباره تخت من یه شعر بگو. با آهنگ می خونی

Des jolies papillons volent sur ton lit. Des jolies papillons de toutes les couleurs

پروانه های قشنگ روی تخت تو پرواز می کنن، پروانه های قشنگ، از همه رنگ

***

میگم یه شعر درباره مهتابی بگو. یه نگاه به مهتابی اتاق ( که هیچ عنکبوتی روش نیست) می ندازی و با احساس وحشتناکی می خونی

ROOYE CHERAGH DO TA araignée HASTAN. YE coccinelle MIAD TARAFESHOON. Il les touche. Ils la mangent.

روی چراغ دو تا عنکبوت هستن. یه کفشدوزک میاد طرفشون. می خوره بهشون. می خورنش




Sunday, January 13, 2008

تنهایی -3


و اما از روایات دیگران

دلکم، اون موقع که اینجا بودی ، وقتی بهت می گفتیم علیرضا می خورمت، یا می گفتی : نه من گناه دارم یا می گفتی : نه ، من خوشمزه نیستم و از این قبیل حرفا. زهره (دخترخاله من )تعریف می کرد که بهت گفته علیرضا می خورمت ها... بهش جواب دادی : اگه من رو بخوری دیگه علیرضا خطیبی ندارین هاااا :دی

توی خونه ما ( منظورم خونه مامانی و ددی ه) با اینکه زبان رسمی فارسیه ولی مامانی و ددی معمولاً با هم ترکی حرف می زنن. خاله صفور میگه که یه دفعه که مامانی و ددی داشتن با هم ترکی حرف می زدن، رفتی یه خورده نگاشون کردی و بهشون گفتی : چی دارین میگین؟ چرا دارین غلط حرف می زنین؟ خوب حرف بزنین :دی

اوایلی که شروع کرده بودی به نقاشی کشیدن ، اینجوری نبود که اول تصمیم بگیری یه چیزی بکشی و بعد شروع کنی به کشیدن. اینجوری بود که شروع می کردی به خط خطی و کشیدن ، بعد که تموم میشد خوب نگاهش می کردی تا از توش یه چیزی در بیاری و می گفتی این مثلاً فلان چیزه که الان کشیدم و این قصه تا همین اواخر هم گاهی تکرار میشد و از اونجایی که قوه تخیلت به شدت قویه ( حتماً حتماً یه پست این روزا ازش می نویسم) همیشه یه چیزی بالاخره از توی این نقاشی ها در میومد

حالا، دایی سجاد و خاله صفور با همکاری هم تعریف می کردن که اونجا تو همه اهل خونه رو می شونی ،میری روی وایت برد نقاشی می کشی و یکی یکی ( یعنی با انتخاب خودت ) ازشون می پرسی که این چیه که من کشیدم. یکی از این بارها تو همش هر چی می گفتن ، می گفتی : آفرین، خیلی خوب گفتی. تا اینکه اینا تصمیم میگیرن سر به سر پسرک من بذارن و تو که از دایی سجاد می پرسی: این چیه؟ میگه : آمپلی فایر :دی ظاهراً تو با کمی تردید نگاه می کنی نقاشیت رو ولی بازم تشویقش می کنی. نقاشی بعدی که نوبت خاله صفور بوده، در جواب سوالت که "چی کشیدم"، میگه : قسطنطنیه =)) ( خدا خفه نکنه شما دو تا رو که بچه ام رو اینقدر سر کار گذاشتین) میگن یه بار نگاه کردی و دوباره برگشتی پرسیدی : چی؟ و صفور مجدداً گفته : قسطنطنیه... میگن یه مدتی زل زدی به نقاشیت و بعدش همونجوری در بهت و حیرت و با چشمای متعجب و ابروهای بالا داده گفتی : آفرین. خوب گفتی =))=)) همین الان هم از تصور قیافه قشنگ متعجبت روده بر میشم از خنده. فدات شم مادری. خیلی خیلی دوستت دارم

Friday, January 11, 2008

مدهوشی


امشب دوباره مست شدم. شایدم اسمش رو بذاری خل ، شایدم مجنون، شایدم یه چیز دیگه. هر چی بود به نظرم یکی دوبار دیگه بیشتر تو زندگیم اتفاق نیفتاده بود. یه بارش وقتی بود که برای اولین بار تو رو تو آغوشم گرفتم. حمید فکر کرده بود ، دیوونه شدم. امشب یه ربع بعد از اینکه دیدمت ، احساس کردم اون یه ربع رو توی دنیا نبودم. هیچی نمی دیدم ، هیچی نمی شنیدم. می دونم نمی فهمی ، می دونم همه و تو شاید فکر کنن که دارم چرت و پرت میگم و قصه ... برای دل خودم می نویسم. ولی دوست دارم تو بخونیش ، وقتی دیدمت ، نمی دونم چه حالی بود ولی مثل همون بار اول که فریاد می کشیدم و قربون صدقه ات می رفتم ، امشب می نوشتم، یادم نمیاد کی دستام روی کی بورد اینا رو می نوشت ، فقط یادم میاد که تو رو نگاه می کردم ، همه حرکات و سکناتت رو... حتی خودم هم نمی دونم چقدر دوستت دارم. احساس می کردم ، وجود منه که اونجا نشسته و داره فشفشه روشن می کنه ... هیچی بیشتر نمی تونم بگم... هیچی. فقط بدون که کم چیزی من رو از خودم بی خود می کنه و حواسم رو از همه دنیا پرت. وقتی بعد از یه مدت طولانی ، یه باره متوجه شدم که اونجا پیش تو یه عالمه آدم هست، فهمیدم که تا به اون لحظه فقط تو رو می دیدم، فقط و فقط... کاش می فهمیدی قشنگم این حرفها رو...می دونم که تو ، وجود کوچولوی تو نیست که با من اینکارو می کنه... می دونی ، بار اولی نیست که یه حرفهایی می زنم که حس می کنم هیچ کس نه تنها نمی فهمه که باور هم نمی کنه ولی باز هم نمی دونم چرا نمی تونم نگمشون... دوستت دارم نازنینم ، نمی دونم چقدر ... واقعاً نمی دونم چقدر


mohaajerr (1/10/2008 7:33:52 PM): akkhkhkhkhkh
mohaajerr (1/10/2008 7:33:58 PM): elahiiiiiiiiiiiiiiiiii fadash shammmmmmmmmmmmmmmmm
mohaajerr (1/10/2008 7:34:08 PM): madarrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrr
mohaajerr (1/10/2008 7:34:18 PM): ghorboone moohat beram mannnnnnnnnnnnn
mohaajerr (1/10/2008 7:35:36 PM): elaahiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii
mohaajerr (1/10/2008 7:35:40 PM): eshgheeeeeeeeeee mannnnn
mohaajerr (1/10/2008 7:36:53 PM): nazanine man
mohaajerr (1/10/2008 7:36:58 PM): omreeeee man
mohaajerr (1/10/2008 7:37:25 PM): behesh begin kheeeeeeeeyliiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii asheghesham
mohaajerr (1/10/2008 7:37:39 PM): begin delam barash kheeeeeyliiiiiiiiiiiii tang shode


اینها رو می ذارم اینجا یادگاری. امیدوارم خدای مهربون ، اشک هایی رو که امشب باهاشون برات ازش بهترین ها رو خواستم، ببینه و همیشه حافظ و همراهت باشه