Sunday, February 25, 2007

دلم برات تنگ شده



شاید تا همین الان که صدات رو شنیدم ، نفهمیده بودم واقعاً که چقدر دلم برات تنگ شده... اومدی و به بابا که داشت باهام حرف می زد گفتی :" حمید یین " ( بیا یعنی ) صدات رو که شنیدم یه چیزی تو دلم هررری ریخت پایین... اشکام در جا جاری شد... نمی دونم چی تو صدات بود... به حمید گفتم : "وای حمید یه ذره باهاش حرف بزن صداش رو بشنوم"... حمید عکس من رو نشونت داد توی مسنجر... گفتی : "مامان مَیَم" ...فدای مامان مریم گفتنت نازنینم... دلم داره برات پر می کشه

دیروز برات یه سوغاتی خوشگل خریدم ... یه کتاب خیلی با مزه... توش یه عالمه ماهی های جور واجور داره... می دونم که خیلی دوستش خواهی داشت

بابایی گفت که برات ماهی خریده چهار تا... گفت که هی می خواستی دست کنی توی تنگشون و بگیریشون... گفت که ماهی فروشه گفته بوده باید آب ماهی ها خنک باشه و حالا وقتی آب ماهی ها رو عوض می کنین توش یخ می ندازین و تو عشق می کنی که تو آبشون یخ بندازی

چقدددددرررر دلم برات تنگه دلکم... کاش زودتر به خودم بفشارمت


تهران - پارک لاله

خونه پدر بزرگم

بساط ارث و وارث و اینا


Thursday, February 22, 2007

از تنهایی



اگر چه که پس فردا دوباره آقای بابای خانه ما خواهد گفت که اگر خودت حرف برای نوشتن داری ، چرا برای خودت وبلاگ درست نمی کنی و اینجا وبلاگ پسرک است و این حرفها ... ولی خوب واقعیتش این است که اینجا وبلاگ من است... وبلاگ من که بیشتر برای پسرکم می نویسم...حالا ببین برای 4 کلام اینجا نوشتن چقدر باید توضیح بدهم

واقعاً باور اینکه در عرض یک هفته این فَکت !!! که " سوسیس غذای راحتی است " تبدیل شده باشد به این فکت که "سوسیس غذای سختی است" کار ساده ای نیست

به شدت دارم به خودم افتخار می کنم که نه روز تمام این گلدان ها کسی را جز من نداشته اند ولی خشک نشده اند... تازه یکیشان را با کلی ناز و نوازش و قول و وعده و وعید که نگران نباش حمیدت میاد و این حرف ها زنده نگه داشته ام... بهش هم گفته ام خیالش راحت باشد ، تنها موجود زنده ایست که به او حسودی نخواهم کرد و حمید می تواند با خیال راحت دوستش بدارد

نمی دانم چرا تنها احساس خوبی که نسبت به امتحان فردا دارم این است که امتحان در آی ان ام دویست و دو برگزار می شود نه در سی ام یک عددی یا بدتر از آن سی ای یک عددی


این ها هم برای خالی نبودن عریضه ... چقدر دلم برات تنگ شده جوونور

پ.ن. عرض شود که مردم می ایند این قسمت آخر را که درش از مکان برگزاری امتحان نوشته ام می خوانند و بعضاً فکر می کنند که خودشان نمی گیرند نکته را، غافل از اینکه نکته ای نیست. این حروف چرت و پرت ، نام سه تا از ساختمان های دانشگاه است، که من یکیش را دوست دارم، دو تای دیگرش را دوست ندارم... مثل اینکه شما ماکارونی دوست داشته باشید ولی کله پاچه نه!!! همین

Tuesday, February 20, 2007

باز هم تنهایی



دل مامان

یک هفته بی تو و بابایی گذشت... اونقدر هی فکر کردم چقدر زیاد مونده بیام پیشتون که وقتی امشب سارا ( همون آیی یایا و عمو شیی -سهیل - تو) داشت می گفت که " یه هفته دیگه مونده دیگه" نا خودآگاه بلند و کشیده گفتم : نهههه بااابااااا... بعد که حساب کردیم دیدم که اِاِاِ همش یه کمی بیشتر از یه هفته مونده .. آخ جون... دلم براتون تنگ شده آخه... نمی فهمین که

امشب داشتم یه ذره براشون از تو می گفتم ... از اینکه چه عشقی هستی... از اینکه به هیچ وجه چشم نداری ببینی که مامان و بابا یه دقیقه تنها ، کنار هم بشینن در حضور تو... تا می بینی ، میدویی میای ، یه لبخند ماااه می زنی و وسط ما رو نشون میدی و میگی :" سه پلس موا" یعنی اینجا جای منه... بعدش هم خودت رو می چپونی اون وسط و آخ دل ما ضعف میره ، آی دل ما غش میره... هی می چلونیمت و بوست می کنیم و تو هم ما رو بوس می کنی و تازه اگه سر حال باشی یه دور یکیمون رو بوس می کنی بعد میگی :" لُتغ کُته" یعنی اونورت... اون یکی لپ رو هم بوس می کنی .. میری سراغ نفر بعدی و هی بوس می کنیمون و ما هی از خوشی به مرز سکته می رسیم

نازدونه من ، هفته قبل از اینکه برین ، من خیلی هفته شلوغی داشتم، دو تا امتحان و... وقتی ازم می خواستی که بیام پیشت با اسباب و وسایلم میومدم... یکی از این بارها ، تو داشتی کارتون می دیدی و من داشتم درس می خوندم... هی صدام می کردی و من بلافاصله بعد از جواب دادن نگاهم رو به کتاب بر می گردوندم ، و گاهی هم همونجور که سرم به کتاب بود جوابت رو می دادم. تا اینکه یه دفعه گفتی مامان، اَن ، دو ، تغوا ، کتغ... و شروع کردی به شمردن... فدات بشم من مادری... فدای اینکه خوب می دونی باید چه جوری حواس مامان رو جمع کنی... اون روزا هر بار که درست شمرده بودی ، کلی قورتت داده بودم و ذوق کرده بودم... و تو گرفته بودی نکته رو... چقدر دلم برات تنگ شده... برای اینکه برام بشمری ، مثل همیشه ست - هفت - رو جا بندازی و وقتی رسیدی به اُنز -یازده- ، دوز -دوازده- هی گیر کنی و بگی انز ، دوز ، دوز ، انز و تا وقتی یکی به دادت برسه و بگه تغز -سیزده- این سوزن رو از رو صفحه بر نداری

مهربون من که به قولت عمل نکردی و پشت تلفن با من حرف نمی زنی و فقط خیلی لطف کنی یه مامان یا سلام میگی و میری... کاش زودتر ببینمت


چند تا عکس از سفر گذشته مون به ایران - فروردین و اردیبهشت 85

آقا و خوش تیپ لم داده روی مبل آماده برای رفتن به عید دیدنی

تر گل و ور گل ، از حموم در اومده

آخ ... ناز اون توت فرنگی خوردنت مامان جان... یادش بخیر که اونقدر تو توت فرنگی دوست داشتی که ددی و مامانی نمیذاشتن خونه از توت فرنگی خالی بمونه

واااای یهو رسیدم به این عکسا... آهای نگار غیر یمنی ، اندر عجبم که من توام یا تو منی ... باعرض معذرت از شاعر برای تحریف جملات و معنی


پ.ن. آنا جون نوشته که باید اعتراف کنه که پسرک چشم و ابروش و مژه هاش از من خوشگلتره. برای اینکه نامردی نکنم و حق بابایی ضایع نشه باید بگم که این مژه های بلند و حالت چشم و اینا با کسی نرفته جز باباییش. و در ضمن اینکه علیرضا شبیه کیه از اون مواردیه که ما هیچ وقت به گمونم سرش به تفاهم نرسیم :دی و دیگه درباره اش صحبتی نمی کنیم. بازم به من که میگم شبیه جفتمون هست، بابایی که میگه: شبیه منه ولی من خیلی خوشگل تر بودم :دی



Sunday, February 18, 2007

تنهایی

چچچچچچچچچچچچچ
چچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچ
چچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچ چچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچ چچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچججججججججججججج ججججججججججججججججججججج ججججججججججججججججججججججججججججججججججججججججججج جججججججججججججججججججججج جججججججججججججججججججججججججججججججججججججججججج جججججججججججحححححححححححححححححححححححححححححححح ححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححح ححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححح حححححححححححححححححخخخخخخخخخخخخ خخخخخخخخخخخخخخ خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخهههههههههههههههههههههههههههههههه ههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه ههههههههههههههههه ههههههعععععععععععععععععع
عععععععععععععععععععععععععععععععععععع ععععععععععععععععععععع
ععع عععععععععععععع عععععععغغغغغغغغغغغغغغ غغغغغغغغغغغغغغغغ غغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ غغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغففففففففففففففففففف فففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففف فففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففف فففففففففففققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققق ققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققق ققققققققققققققققققققققققققققق ققققققققثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثث ثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثث ثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثث ثثثثثث
ثثثثثثثثثثثصصصص
صصصصصصصصصص صصصصصصصصصصصصصصصصصصصص صصصصصصصصص
صصصصصصصصصصصصصصصصصصصص
صصصصصصصصص صصصصصصصصصصصصصصصصص صصصصصصصصص
صصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصص
صصصصص صصصصصصصصصصصصصصصصصصصص صصصصصصضضضضضضضضضضضضضض
ضضضضضضضضضضضضضضض ضضضضضضضضضضضضضضضضض ضضضضضضضضضضضض
ضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضض ضضضضضضضضضضضضضضضض ضضضضضضضضضض ضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضض ضضپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپ پپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپ پپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپگگگگگگگگگگ گگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ گگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ گگگگگگگگگگگگگگگگگگگگککککککککک ککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک ککککککککککککککککککککککککککککک کککککککککککککککمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم مممممممممممممممممممممممممممممم مممممممممممممممممممممننننننننننننننننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننننننننن نننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننتتتتتت تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتااااااااااااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااللللل للللللللللللللللللللللللللللل للللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل لللللللللبببببببببببببببببببب ببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببب ببببببببببببببببببببببببببببب بببیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییییییی یییییییییییییییییییییییییییسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس سسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس سسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسشششششششششششششش ششششششششششششششششششششششششششششش ششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششش ششششششششششششششششششششششششششششش شششششششششوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو وووووووووووووووووووووووئئئئئئ ئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئ ئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئ ئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئددد ددددددددددددددددددددددددددددد ددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد ددددددددددددددددددددددددددددد دددددددددددذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذ ذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذ ذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذ ذذذذذرررررررررررررررررررررررر ررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر ررررررررررررززززززززززززززززز ززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززز ززززززززززززززززززززززززززززز زززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززطططططط ططططططططططططططططططططططططططططط ططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططط طططططططططططططططططططططططططططظظ ظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظ ظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظ ظظظظظظظظظظظظظظظظظ ظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپ






ساعت 12 و ربع نصفه شبه... و من نمی دونم چمه... نمی دونم چیه که وقتی نشستی و داری درس می خونی و تمرین حل می کنی هی چیکه چیکه اشک رو می چکونه رو کاغذت... بعید می دونم این باشه که هر چی انتگرال می گیری تو جواب تو کسینوس هست و تو جواب کتاب نیست... هی انتگرال می گیری هی جوابت باز کسینوس داره و باز تو هی بیشتر اشک می ریزی... به ساعت نگاه می کنی که یه دفعه صدای مسنجر میاد... صدای یه نفر که آن شده... سری تکونی میدی و فکر می کنی که الان ایران ساعت 3 نصفه شبه... حتماً اونا نیستن... ولی بازم پا میشی و یه نگاهی میندازی... معلوم بود که نیستن... مسنجر رو که مینیمایز می کنی، عکس سه نفرتون که یکشنبه قبل از رفتنتون انداخته بودین و حالا گذاشتیش رو دسکتاپ، کامل میشه... دوباره یه قطره اشک می ریزه... دستاتو می بری جلو ، انگشتات رو می کشی رو صورتشون... دلت میخواد بنویسی ... اولین کلمه رو که میزنی همه حرفاش غلطه چون کیبورد جدید لیبل فارسی نداره و تو تا حالا هر وقت تایپ می کردی بر عکس امشب مغزت کار می کرده... بلند میشی و میری یه برگ لیبل فارسی ای رو که آزیتا برات فرستاده میاری... شروع می کنی به چسبوندن... به اندازه حروف الفبا اشک میاد تا تموم شه... بعد فکر می کنی که الان پسرک خوابیده یعنی... حمید امروز خسته بوده ، از صبح بیرون بوده و نتونسته بودی باهاش حرف بزنی... کاشکی خوابیده باشه و بذاره همه بخوابن... یاد حرف سجاد میفتی که تعریف می کرده: " پسره نمی ذاره کسی بخوابه... تا ساعت 2و3 که همه بیدارن باهاش، بعدشم که اون خوابید دیگه کسی از سر درد خوابش نمی بره... بذار بگیره بخوابه ، منم میرم مثل خودش جفت پا می پرم رو شکمش " خنده ات می گیره دوباره از یادآوری حرفش... یاد مامان میفتی که میگفت " بد جوری چسبیده به صفورا مریم، چنان خاله خاله می کنه که بیا و ببین...تا میبینه نیست میدوه دنبالش می گرده تا پیداش کنه و خیالش راحت باشه که هست ، بعد میره دنبال کارش". یاد عصری میفتی که دیدیش و داشت می پرید رو اون خرس گنده هه که بابا براش خریده بود... از اونایی که تهش سنگینه و وقتی میفته روش خودش دوباره بلند میشه و صاف میشه... همین جوری در حال نگاه کردن بهش و حرف زدن با خاله بودی که بهت زنگ زده بود که یه دفعه صدای گریه اش رو شنیدی و نا خود آگاه گفتی : "الهی بمیرم برات مادر... " چقدر هنوز روز مونده برای گذشتن





پ.ن. اون چرت و پرتای بالا، مال لیبل چسبوندنه... یه جورایی خاطره امشب بود... دلم نخواست پاکشون کنم

Tuesday, February 13, 2007

سفر پدر و پسر



کوچک من

نمی دانم تو از نداشتن من چه می فهمی. نمی دانم دلت برایم چقدر تنگ می شود ... تو چه؟ تو می دانی دل من چقدر برایت تنگ است؟ می دانی فکر اینکه تا روزها نمی توانم پنجه هایم را لا به لای موهای پریشان زیبایت گم کنم ، در عرض چند ثانیه اولین قطره را بر گونه هایم جاری می کند؟ می دانم که نمی دانی... چه خوب است که می دانم دوستم داری... وقتی سی دقیقه قبل از پروازتان، نمی دانم چه دیدی و چه فهمیدی که آمدی ... در آغوشم نشستی ، سرت را رها کردی تا به خودم بفشارمش و نوازشش کنم... اشکهایم را حس کردی به گمانم... صورتت را بر گرداندی؛ یک نگاه به اشکهایم کردی و یک نگاه به چشمهایم... و به مهارتی که خارج از حد تصور بود، با کناره های انگشت اشاره ات ، اشکهای روی گونه هایم را پاک کردی... جواب دوستت دارمم را با دوشیت من ات دادی و دوباره سر بر سینه ام نهادی... و من نمی دانستم خوشحال باشم یا غمگین... خوشحال باشم از داشتن سرانگشتان مهری که اشکهایم را از گونه ام پاک می کنند و از داشتن نگاه مهربانی که دو صندلی آن طرف تر ، با لبخندی ، معاشقه یک مادر و پسر را می نگرد... مادری که همسرش است و پسرکی که همراه سفرش... یا غمگین باشم ، می دانی که غمگین بودن وقتی مردان خانه ات را روانه سفر می کنی و تنها بر می گردی ، نیاز زیادی به دلیل ندارد



ولی من غمگین نبودم... اشکهایم می آمدند ولی دلم خوشحال بود از اینکه شما می روید و همه دلم پر از دعا بود برای اینکه حسابی به شما خوش بگذرد... برای اینکه تو زیاد بابا را اذیت نکنی ،خوشحال بودم از اینکه آن مهربانانی که آنجا ، دلشان برای تو خیلی زیاد تنگ شده است ، می بینندتان و خوشحال می شوند ... از اینکه بابا بعد از کلی وقت به سفر می رود... با تو... دوست داشت یک بار پدر و پسرانه ، با تو به سفر برود



چشمانم را که می بندم ، جای بوسه بارانی که دیشب ، ساعت دو و نیم ، گونه هایم را نوازش کرد، گرم می شود.... وقتی با وجود اینکه هیچ از حرف زدن با تلفن خوشت نمی آید و همیشه جوابت در قبال پیشنهاد صحبت با تلفن منفی است، وقتی می خواستم که وقتی رفتی خانه دَدی* ، بیایی و با من حرف بزنی ، "وی دَکُغ" می گفتی و مرا محکم می فشردی



دلم برای همه مهربانی هایت تنگ شده است نازنین قشنگم، امیدوارم روزها و شبهای نداشتنت، خیلی کمتر از 24 ساعت طول بکشند


او که تو و پدرت را بیش از هر کسی و بیش از هر کسی تو و پدرت را دوست دارد : مامان مریم تنها


* از همان بار گذشته ای که در ایران پس از دیدن کارتون نمو به پدرم گفت : "ددی" تا به حال به پدرم ددی می گوید... ما هم خوب ... لذتش را می بریم :-) همین


برای دیدن تو ثانیه ها رو می شمرم

برای دیدن تو من از یه دنیا دل می برم

فدای اون پا روی پا انداختنت مادری

وقتی حتی نیمو از محبت بی شائبه این نازنین بی نصیب نمی مونه

پ.ن. پسرک با باباش رفتن ایران... و من 16 روز اینجا باید تنها سر کنم¨

پ.ن.2. اینکه چرا من نرفتم، چون تا آخر فوریه امتحان دارم. اینکه چرا بابایی رفت ، چون از چهارم مارس یه کورس داره... خلاصه پیچیده است ماجرا

Monday, February 05, 2007

خاطره



دوستی می گفت نمی دانم این آپلود های با جا و بی جایت مال فشار امتحانات است یا برنامه ریزی و منظم شدن؟ نمی دانم ... به گمانم هیچ کدام... مال دل است... مال عشقی است که گاهی فوران می کند و اگر اینجا نریزمش ، دست از سرم بر نمی دارد

یه فیلم سه دقیقه ای از پسرک. لینک برای دانلود . اینم با کیفیت بهتر

Friday, February 02, 2007

از آنچه بر دل ما می گذرد



برف اومده بود برای اولین بار! بهت میگم:" علیرضا مامان، برف بازی کردی پسرم ؟" میگی

Oui, main "YAKH"

یعنی آره ، دستام یخ کرد

----------------------------

اومده بودی بغلم و سرت رو گذاشته بودی رو شونه ام و داشتی با یه دستت آروم به پشتم می زدی، همونجوری که به پشت بچه می زنن تا آروم شه... من هم شروع کردم آروم به پشت تو زدن... سرتو برداشتی از رو شونه ام، صورتت رو آوردی جلوی صورتم و یواش گفتی

Pas toi maman, c'est moi qui tappe !!

یعنی تو نه مامان ، من می زنم و بعد بدون اینکه من حرفی بزنم دوباره سرت رو گذاشتی و شروع کردی به ضربه زدن

----------------------------

مدت ها بود که وقتی میومدی و تعریف می کردی که فلانی من رو زد یا فلانی ، فلانی رو زد، بهت می گفتیم که هر کسی زدت ، بهش بگو من هیچ خوشم نمیاد که من رو بزنی و بگو که باید ازم عذر خواهی کنی. چند روز پیش از مهد کودک برگشته بودی که اومدی پیشم و گفتی

Maman, Laszlo, tappe moi !

که یعنی لسلو من رو زد. گفتم : خوب بعدش چی شد؟ گفتی

je suis pas d'accord tapper moi !

یعنی بهش گفته من موافق نیستم که من رو بزنی. گفتم : آفرین پسرم خوب بعدش چی شد؟ گفتی

Pardon Laszlo

که خلاصه ازت معذرت خواهی کرده... چقدر دوست دارم یاد گرفتنت رو پسرکم

-----------------------------

کماکان فهمیدن حرفات ، پروسه خیلی سخت اما دل انگیزیه ، چند روز پیش سر میز شام ، غذا داشتی می خوردی ، گوجه( به قول خودت تومت ) خواستی بهت دادم یه کم خودت کلم قرمز برداشتی و بعد از یه مدتی گفتی : "شَیَد" گفتم: شاید چیه دیگه مادر... گفتی نووو شَیَد... خلاصه بعد از شونصد و هفده بار تکرار کردن کاشف به عمل اومد که این سالاد ه اونم نه سالاد فارسی ، سالاد فرانسه که یعنی کاهو... بچه ام کاهو می خواست

------------------------------

گوگولی نازنین من که نمیذاری مامان وقتی هستی درس بخونه ، که همش تا مداد دستم می گیرم میدویی میای که ماشین بکش و وقتی می کشم و میگم خب کشیدم ، میگی

No, encore une autre !!

که نه ، یکی دیگه و تاکید می کنی که گراند !! بزرگ باشه... دوستت دارم

------------------------------

خدا رو شکر می کنم برای احتیاطت وقتی که می خواهی از
لبه یک راه سنگی قدم برداری و سپاسش می گویم برای همتت وقتی می خواهی به هاپوی عزیزت برسی و تپه ای به این شیب و اینکه نه مامان و نه بابا حال آمدن به دنبالت را ندارند ، کوچکترین رخنه ای در تصمیمت وارد نمی کند ( اگر چه بابا مجبور شد برای اینکه با هاپو تا خانه شان نروی این راه نفس گیر را به دنبالت بیاید ) می دانم که تو بچه ای و ما بزرگ... و آنچه آرزویش را دارم این است که هیچگاه خوبی های کودکیت را اسیر بزرگسالی نکنی... پسرکم، دلم می ترسد وقتی به بزرگیت فکر می کنم... خوب و مهربان و انسان بمان ، نازنین مریم