کوچک من
نمی دانم تو از نداشتن من چه می فهمی. نمی دانم دلت برایم چقدر تنگ می شود ... تو چه؟ تو می دانی دل من چقدر برایت تنگ است؟ می دانی فکر اینکه تا روزها نمی توانم پنجه هایم را لا به لای موهای پریشان زیبایت گم کنم ، در عرض چند ثانیه اولین قطره را بر گونه هایم جاری می کند؟ می دانم که نمی دانی... چه خوب است که می دانم دوستم داری... وقتی سی دقیقه قبل از پروازتان، نمی دانم چه دیدی و چه فهمیدی که آمدی ... در آغوشم نشستی ، سرت را رها کردی تا به خودم بفشارمش و نوازشش کنم... اشکهایم را حس کردی به گمانم... صورتت را بر گرداندی؛ یک نگاه به اشکهایم کردی و یک نگاه به چشمهایم... و به مهارتی که خارج از حد تصور بود، با کناره های انگشت اشاره ات ، اشکهای روی گونه هایم را پاک کردی... جواب دوستت دارمم را با دوشیت من ات دادی و دوباره سر بر سینه ام نهادی... و من نمی دانستم خوشحال باشم یا غمگین... خوشحال باشم از داشتن سرانگشتان مهری که اشکهایم را از گونه ام پاک می کنند و از داشتن نگاه مهربانی که دو صندلی آن طرف تر ، با لبخندی ، معاشقه یک مادر و پسر را می نگرد... مادری که همسرش است و پسرکی که همراه سفرش... یا غمگین باشم ، می دانی که غمگین بودن وقتی مردان خانه ات را روانه سفر می کنی و تنها بر می گردی ، نیاز زیادی به دلیل ندارد
ولی من غمگین نبودم... اشکهایم می آمدند ولی دلم خوشحال بود از اینکه شما می روید و همه دلم پر از دعا بود برای اینکه حسابی به شما خوش بگذرد... برای اینکه تو زیاد بابا را اذیت نکنی ،خوشحال بودم از اینکه آن مهربانانی که آنجا ، دلشان برای تو خیلی زیاد تنگ شده است ، می بینندتان و خوشحال می شوند ... از اینکه بابا بعد از کلی وقت به سفر می رود... با تو... دوست داشت یک بار پدر و پسرانه ، با تو به سفر برود
چشمانم را که می بندم ، جای بوسه بارانی که دیشب ، ساعت دو و نیم ، گونه هایم را نوازش کرد، گرم می شود.... وقتی با وجود اینکه هیچ از حرف زدن با تلفن خوشت نمی آید و همیشه جوابت در قبال پیشنهاد صحبت با تلفن منفی است، وقتی می خواستم که وقتی رفتی خانه دَدی* ، بیایی و با من حرف بزنی ، "وی دَکُغ" می گفتی و مرا محکم می فشردی
دلم برای همه مهربانی هایت تنگ شده است نازنین قشنگم، امیدوارم روزها و شبهای نداشتنت، خیلی کمتر از 24 ساعت طول بکشند
او که تو و پدرت را بیش از هر کسی و بیش از هر کسی تو و پدرت را دوست دارد : مامان مریم تنها
* از همان بار گذشته ای که در ایران پس از دیدن کارتون نمو به پدرم گفت : "ددی" تا به حال به پدرم ددی می گوید... ما هم خوب ... لذتش را می بریم :-) همین
برای دیدن تو ثانیه ها رو می شمرم
برای دیدن تو من از یه دنیا دل می برم
فدای اون پا روی پا انداختنت مادری
وقتی حتی نیمو از محبت بی شائبه این نازنین بی نصیب نمی مونه
پ.ن. پسرک با باباش رفتن ایران... و من 16 روز اینجا باید تنها سر کنم¨
پ.ن.2. اینکه چرا من نرفتم، چون تا آخر فوریه امتحان دارم. اینکه چرا بابایی رفت ، چون از چهارم مارس یه کورس داره... خلاصه پیچیده است ماجرا