Tuesday, August 15, 2006

Bravo

دوست داشتنی من

دیروز که من و تو با هم کنار دریاچه بودیم، مبهوت کارهات و حرف زدنت با خودت شده بودم. شب قبلش به دنبال یک عکسی، بر خورده بودم به عکس های دو ماهگیت. و اون پسرک دو ماهه که جز گریه کردن و خوردن و خرابکاری کاری بلد نبود، حالا تبدیل شده بود به یک فرشته کوچولو ، که اشکهای من رو روی گونه هام جاری کنه

به فاصله 30-40 قدم از من واستاده بودی و داشتی سنگ پرتاب می کردی تو دریاچه. خم می شدی، دنبال سنگی که ازش خوشت بیاد می گشتی، برش می داشتی و می گفتی : شنگ... با یک فیلم و اطوار مخصوص خودت پرتش می کردی و می گفتی : اُه ، اُپتاد ... بعد برای خودت دست می زدی و می گفتی :
Bravo , Encore un

که یعنی آفرین، یکی دیگه... یکی دو تا که به این ترتیب پرت می کردی. یاد من می افتادی و از اون دور داد می زدی : ماما ! شنگ و ادای پرت کردن در می آوردی که یعنی من حالا سنگ پرت کنم. وقتی می انداختم دست می زدی و می گفتی : شنگ یفت ! ( سنگ رفت ) گاهی یکی کافی نبود و می گفتی :
Mama ! Encore un

و این پروسه 20-30 بار تکرار شد و من نمی تونم بگم که چقدر از حرف زدنت لذت می برم

---------------------------------------------------------------------

پسرکم در حال تلویزیون دیدن بودی که همه رو صدا کردم تا مدل جدید رو ببینن ولی تا متوجه شدی که ما مشغول عکس برداری ایم، زودی تغییر حالت دادی

دلکم، مدتها بود که کلمه "دُن" فرانسوی رو به معنی بده، به جای بگیر هم استقاده می کردی و چه می خواستی بگی بده، چه می خواستی بگی بگیر، می گفتی "دُن" تا اینکه نوبت به غذا دادن به این ببعی ها رسید. چند تا دونه علف کندی، گرفتی جلوی دهن یکیشون و خیلی جدی گفتی : "تیَن" و من به این فکر می کردم که از دید تو ما خیلی می فهمیم که سعی نمی کنی درستش رو به ما بگی یا این گوسفند ست که خیلی می فهمه و باید درستش رو بهش گفت !!!!

چقدر دوست داشتی راه رفتن با پای برهنه تو سر بالایی این تونل رو نازنین

طپش قلبم ، آوای گامهایت را همراهی می کند، پسرک خوش قامت من... گامهایت همیشه استوار




Wednesday, August 09, 2006

ICI , ناز

زیبای من

بی آنکه بخواهم فکر کنم این یک غریزه است، از اینکه حضورم آرامت می کند، لذت می برم. از اینکه وقتی می خواهی بخوابی و روی مبل دراز می کشی، و بعد خیلی ارباب مآبانه ، انگشت اشاره ات را به سمت مبل دیگر می گیری و می گویی " ماما ! آ ، آ" و این یعنی من باید در آنجا نزول اجلال ! کنم، قند توی دلم آب می شود. بیشتر اوقات، کتابم را می آورم و همزمان با کارتون دیدن تو، مشغول خواندن می شوم. گاهی که می بینی حواسم زیادی از تو پرت است، صدایم می کنی ، گاهی همان یک نگاه امنیت کافی است ، گاهی حتماً باید با هم بخندیم تا ادامه دهی کارت را، گاهی باید همراهت شوم و آن صحنه ای را که با زبان خودت برایم تعریف می کنی - و من عمدتاً چیزی از آن نمی فهمم - بشنوم و بگویم " وَوووو ، چقدر جالب بوده مامانی " و آنگاه بخندی و چندین بار این پروسه تکرار شود تا تو خوابت ببرد. اعتراف می کنم که گاهی خسته کننده است. مخصوصاً اگر من کار داشته باشم و تو هم خیلی خوش اخلاق نباشی ولی آنچه مرا وا داشت که امروز اینها را بنویسم ، اتفاقی بود که امروز بعد از ظهر افتاد

حسابی خسته و قاطی !! بودی و خواب آلوده. درازت کردم، بوسیدمت و رفتم کتابم را آوردم و رو به تو گفتم که " خوب مامانی، من رو این یکی مبل بخوابم؟" بر عکس همیشه گفتی : نه ! اشاره کردی به کنارت و گفتی " ماما ! ایسی ، ناش " - مامان ؛ اینجا ؛ ناز - و من کنارت دراز کشیدم، پیشانی ام را به پیشانی ات چسباندم، دستم را روی صورتت گذاشتم و آرام ترین سرانگشتان نوازشم را بر گونه های زیبایت کشیدم و وقتی خوابت برد، دستان کوچکت را در دست گرفتم، بوسیدمشان و از خدا بهترین ها را برای دستانت خواستم. و در کنار همه بهترین ها ، آرزو کردم که روزی دستان کوچکت، دستان مهربانی شوند که دل آن را که دوستش خواهی داشت - و اگر خدا بخواهد دوستت خواهد داشت - ، آرامش بخشند. برایت آنجایی را آرزو دارم که یار می پسندد، پسرک مهربانم