Wednesday, May 31, 2006

این دفعه فکر کنم بعد از سه قرن !!!

ما هستیم. همین دور و برا. برگشتیم لوزان. اونایی که احوالمون رو پرسیدین! ازتون ممنونیم خیلی. پسرکمون هم خوبه. شیطنت می کنه و دلبری و صد البته اذیت. بعضی وقتا واقعاً دلت می خواد یکی میومد می بردش !!! ( آره پسری ! راست می گم خوب. با اینکه خیلی دلبری ولی وقتی می خوای حرف گوش نکنی و لجبازی کنی، خیلی پدر در آر میشی) بعضی وقتا میزنه به سرت که گور بابای تربیت !!! بذار ساکت شه، زندگیمون رو بکنیم ولی خدا بکشه این وجدان بیدار من رو که نمیذاره. دیشب گیر داده که من می خوام ماکارونی ( کاکاکا ) رو رو مبل بخورم ! حالا بیا و حالیش کن که غذا رو ، روی صندلی غذا می خورن و هر چیزی قاعده ای داره و هر مملکتی قانونی و این چیزا... خوب طبیعتاً یه چند دقیقه ای دعوا و هوار و جیغ و اینا داشتیم تا بالاخره یا فهمید یا مجبور شد وانمود کنه که فهمیده غذا رو باید رو صندلی غذا خورد

خدا رو شکر تا یه حد معقولی منطقیه !! حد معقولش هم اینه که وقتی میره جلوی فریزر وامیسته و ندای اَبدَن ( بستنی یعنی ) سر میده، وقتی نصف فریزر رو براش خالی می کنی و نشونش میدی که همه ابدن ها رو قبلاً نوش جان کرده، کوتاه میاد و میره

تقریباً همه چی رو تکرار می کنه به زبون خودش. دلم براش پر پر میشه وقتی میاد حرف میزنه و نمی فهمم، یا یه چیزی می خواد و میگه و نمیدونم اینی که میگه چیه. عصرا که میرم دنبالش مهد کودک، تا می بیندم، میدوه میاد و شروع می کنه توضیح دادن که : مامان ! - جان مادر - بلا بلا کوکی یمو بلا بیلی آیدان !!! - آها مامانی این اتفاق برای آیدان افتاد ؟!!! آخه مامان از وسط اون همه نطق قشنگش فقط آیدان رو فهمیده. و خلاصه اینجوری

تعطیلات آخر هفته پیش رفته بودیم کنار یه دریاچه ای که فکر کنم تو اون مدتی که ما اونجا بودیم، سطح آبش یک میلی متری بالا اومده باشه ! از بس که این پسره توش سنگ انداخت. ول نمی کرد که ... رکوردش رو هم هی در طول مدتی که اونجا بودیم افزایش میداد، هم رکورد وزن سنگهایی که بر می داشت رو ( این آخریا دیگه واقعاً من کف می کردم که این چه جوری برداشته سنگه رو ) و هم طولی رو که می تونست سنگ رو پرت کنه ( البته با سنگهای کوچیک تر . چون اون یکی ها رو فقط می تونست تلپ بندازه و خیسمون کنه ) ولی علاقه اش به این کار واقعاً دیدنی بود


اینا هم چند تا عکس از پسرک برای اون مهربونایی که دلشون براش تنگ شده که برای راحت تر لود شدن صفحه لینکش رو میذارم


فقط برین تو نخ تیپ !!!!


Monday, May 01, 2006

سلام بابایی


بابایی پسرک

جات خالیه که ببینی چی کار می کنه و چه دلی می بره. جبران همه تلویزیون ندیدن های لوزان رو داره اینجا می کنه و روزی 10 بار شرک می بینه و 8 بار نمو. هر وقت اراده می کنه که کارتون ببینه، میاد میگه کانن و تا بهش میگی که برو روی مبل بشین تا برات کارتون بذارم، تندی میره میپره و لم میده روی مبل ، در حالیکه روش به تلویزیون و پشتش به دسته مبله. کارتونش رو هم باید خودش انتخاب کنه و گرنه اگه خدای نکرده یه لحظه اونی رو بذاری که الان دلش نمیخواد ، فریاد اعتراضش به آسمونا میره. اوایل شرک اسم نداشت ولی الان اسمش شده یه چیزی تو مایه های کیش ! با تلفظ خاص پسرک. اسم نیمُ هم که مَمُ ه. همه کارتون رو هم حفظه. وقتی به جاهاییش میرسه که دوست داره، زودتر پا میشه و از حالت لمیده به حالت هیجانی در میاد و وقتی هم که اون قسمت ها تموم میشن ندای آنکُر آنکُر گوشهامون رو می نوازه.

چند شب پیش، قبل از خواب براش شرک گذاشته بودم. یه جاییش هست که شرک و دانکی میرن توی شهر و دانکی اون دسته اتاقک اطلاعات رو میکشه و عروسک ها شروع می کنن به آواز خوندن... دیوونه اون قسمته. همیشه شروع می کنه باهاش رقصیدن. اون شب دیدم که خمار شده و اگه الان دوباره رقصش بگیره بد بختیم. تندی یه ترک رو پروندم و رسید به اونجایی که رفتن برای تورنتمنت ! تا دید که اونجا رسیدن پاشد و ام ام و آنکر و اینا شروع شد. و بنده که میدونستم دردشون چیه، پرسیدم که چی شد؟ بزنم عقب؟ یه جایی رو ندیدی؟ که تا اینو شنید با یک هوم ! که یعنی بله، آروم گرفت و در جای مربوطه مستقر شد و به محض دیدن، اون صحنه، نیش مبارک تا بنا گوش باز شد و رفتیم تا یه نیم ساعت دیگه ....

چند روز پیش هم داشت نمو میدید، همون اولاش که مادر نمو میمیره و باباهه داره دنبالش می گرده و هی صداش میزنه و بعد گریه اش می گیره. تا رسید به اینجاش، یه لحظه برگشت منو نگاه کرد و یه دفعه زد تو سرش ! ( الهی بمیرم برات مادر که اینقدر مهربونی ) این تو سر زدن کاریه که وقتی خیلی ناراحت میشه یه دفعه انجام میده

یه چیز توپ از نمو یاد گرفته... فقط بگو چی؟!!! به بابا میگه دَدی !!!! اینهمه فکر کردم که برای بابا چه اسمی انتخاب کنم و آخر انتخاب کردم بابا جهان، حالا پسره خودش اسم انتخاب کرده. نمی دونم که واقعاً می فهمه که تو کارتون اون بابای نمو ه که نمو بهش میگه دَدی یا نه... ولی به هر حال جات واقعاً خالی بود ، وقتی دنبال بابا رفت پشت بوم و تا وارد پشت بوم شد ، داد زد : دَدی ی ی ... ما که هنوزم هر دفعه صداش می کنه کلی می خندیم

چند تا چیز کوچولوی دیگه :

عاشق یخ خوردنه و تا پارچ آب می بینه میگه : یخ. توشو نگاه می کنه ، اگه یخی نباشه که هیچ، اگه یخی باشه باید حتماً بهش بدی. اگه کوچولو بدی که میخوره. اگه گنده بدی که نتونه بخوره، یه قاشق پیدا می کنه و اونقدر می کوبه روش تا خرد شه و بعد با یه لبخند پیروزمندانه شروع می کنه به خوردن و صد هزار البته که همیشه بعدش : آنکُر

تا مامان و خاله ها اسفند دود می کنن، میگه : آتیش

بو در فرهنگ لغاتش سه تا معنی داره که خودت با استعداد خودت باید بفهمی که الان منظور کدومه : بو به معنی بوس که عمدتاً در مواقعی استفاده میشود که پا یه دست زخم شده اش را به سوی دهان طرف مقابل آورده و تقاضای بوس کردن می کند و یا هنگامی که کمبود محبت می گیرد و صورت نازنینش را به طرف صورت من می آورد. بو به معنی بو ! که یعنی من بو می دهم و مرا عوض کن لطفاً ! بو به معنی توپ !!! که من نمیفهمم این بَل فرانسوی است که بو شده یا توپ فارسی !

ایش هم دو تا معنی داره : ایش به معنی روشن که پسرک بدتر از باباییش به شدت به روشنایی حساس است و همواره باید همه چراغها مخصوصاً چراغهای پذیرایی روشن باشند. البته ایش برای روشن کردن همه چیز به کار می رود و ایش به معنی شیر که هنگامی که تقاضای شیشه شیر دارد به کار می رود ! و خداییش تشخیص این دو تا از هم خیلی کار سختیه. من که زود یکیش رو می گم اگه جواب هوم بود که اوکی اگه نه بود که خوب اون یکیه ! ولی میدونی کجا اجدادت میان جلوی چشمت ؟ وقتی که نصفه شب بلند شه و بگه ایش و وقتی که بهش میگی مادر جون شیشه بدم ، بگه نه !!!!!! هییییی