Friday, January 27, 2006

چند تا عکس



یکی از اون عزیزایی که تو پست قبل حرفشون بود، این عکسا رو که من براشون چند ماه قبل فرستاده بودم با یه تغییرات جزیی !!! پس فرستاده. پسر خاله خوب و مهربونم، ممنون. توضیح نداره... ببینین













مادر گل، اعضای بدنتو میشناسی. چشم ( نشونش نمیدی باانگشت، وقتی میگم چشمت کو؟ چشمک میزنی) دماغ ( با 5 تا انگشت نوکشو میگیری و میکشی) گوش، مو ، انگشت، دست ، پا ( این یکی رو بلدی بگی، میگی پااا و تا جایی که میتونی زانوتو خم می کنی و پاتو میاری بالا)
انگشت، چونه، زبون، دندون و گاهی شکم یا همون دل ل ل) و البته این اصلاً به این معنی نیست که هر وقت ما دلمون بخواد شما هنر نمایی کنی و همه رو نشون بدی ... گاهی که سر حال باشی اونم نه همشششش با هم... خسته میشی خدای نکرده... یه وقتایی هم که بهت گیر بدم که علیرضا گوشت کو و تو نخوای جواب بدی اول از سرت باز می کنیم و اگه بازم بگم یه نگاهی بهم می کنی و دماغت رو نشون میدی و من میمونم که گریه کنم یا از اینهمه جوونوریت بخندم... دوست دارم خیلی ، تا حالا که حرف درست و حسابی نمیزدی ولی الان خیلی خوشحالم که شروع کردی به تقلید و امیدوارم که زودتر حرف بزنی و دل ما رو بیشتر ببری


Friday, January 20, 2006

غدیر

چند روز پیش که مامان فر ایزدی جون بعد از برگشتن از ایران براش یه نامه نوشته بود، دلم خیلی برای مامانیم تنگ شد و تو دلم گفتم که اگه ایران رفتم حسابی از پیشش بودن استفاده کنم ( و نا گفته نماند که برای باباییم و اون دو تا عزیزم هم همینطور) تا اینکه دیروز نرسیدم اصلاً آنلاین شم و امروز وقتی مسنجرم رو لاگین کردم این آفلاین ها رو گرفتم


(1/19/2006 02:42:26 ب.ظ): salam
(1/19/2006 02:46:53 ب.ظ): che tolani miri
(1/19/2006 02:47:24 ب.ظ): aidetoon mobarak bashe
(1/19/2006 02:48:41 ب.ظ): alo hanooz nayomadi?
(1/19/2006 02:50:30 ب.ظ): 9 sale pishetoon ham bobarake( manzooram salgarde ezdevajetoone):x:*@}-;
(1/19/2006 03:45:18 ب.ظ): salam
(1/19/2006 04:32:45 ب.ظ): A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T ...V W X Y Z
(1/19/2006 04:33:45 ب.ظ): azize maman age gofti jaye U kojast ke bala nabod
(1/19/2006 04:34:07 ب.ظ): nemidoni?
(1/19/2006 04:34:14 ب.ظ): tooye ghalbe mane
(1/19/2006 04:34:25 ب.ظ): :x:*


مادرم، خوبم، مهربونم، نارنینم... چه جوری بگم که وقتی داشتم نوشتت رو می خوندم و فکر می کردم که می خوای با این حروف یا جک بگی یا معما ، وقتی تموم شد اشک تو چشام بود و داشت دونه دونه میریخت ... چه جوری بگم که چقدر دوستت دارم... میدونی که از وقتی این پسرک عزیز دل جفتمون اومده، چقدر بیشتر دوستت دارم و چقدر بیشتر دلم میخواد که پیشت باشم... امیدوارم خدای مهربونم همیشه سالم و شاد نگهت داره و بابای خوب مهربونم و اون دو تا تیکه قلبم رو هم همینطور...

برای دیدن تو ، ثانیه ها رو می شمرم... برای دیدن تو؛ تو که بهترین مادر بودی برای من

--------------------------------------------------------------------------------

پسر گلی، کاش تو هم همینقدر که من باباییم و مادریم رو دوست دارم و دلم میخواد همه زندگیم رو به پای زحمتایی که برام کشیدن و میکشن بریزم، تو هم من و بابایی رو دوست داشته باشی و یه روزی نیاد که به ما بی محبتی کنی که از تصور اون روز یخ می کنم و صورتم خیس میشه...

مادریم، باباییم، همسریم، داداشیم، خواهریم، پسریم همتون رو دوست دارم و از خدای مهربونم برای اینکه دلم رو مهربون قرار داد که محبت همتون توش جا بگیره ممنونم... محبت شما و همه دوستام و ... دوست داشتن چه نعمت بزرگیه

---------------------------------------------------------------------------------

هم سری، یادت میاد که یه روز نوشتی : و اگه نبود اینکه غدیر، فردای اون روزی بود که صحبت هامون تموم شد، محال بود که بذارن ما به این زودی با هم همسر شیم؟ 9 سال قمری گذشت با همه فراز و نشیب هاش و امروز خدا رو شکر می کنم که اینهمه دوستت دارم و دارم باهات زندگی می کنم... امیدوارم که همیشه غدیر رو دوست داشته باشی و از اتفاقی که غدیر سال 1376 ( قمریش رو بلد نیستم) تو زندگیت افتاد ، خوشحال باشی و هیچ روزی نگی که کاش غدیر سال 76 به خونه ای با پلاک 176 سر نزده بودم


خونه رو سیل برداشت...

Friday, January 13, 2006

مممم... چی بگم بعد از اینهمه وقت



سلام به همه دوستای خوب و مهربون مخصوصاً اونایی که این مدت ما رو یادشون نرفته بود

راستش ما این مدت خوشی ها و نا خوشی هامون دست به دست هم داده بودن تا نذارن من بیام سراغ این وبلاگ


از تولد بابایی شروع کنیم



فرداش علیرضا بیمارستان بستری شد و ما سه روز و دو شب بیمارستان بودیم



Hopital de l'Enfance, Lausanne

بعدش اومدیم و تا آخر هفته علیرضا مهد نرفت و تو خونه آتیش سوزوند و بعدش لپ تاپ هاردش پرید و بی کامپیوتر شدیم و بعدش خدا یه کامپیوتر رسوند با ویندوز فرانسه که مسلمان نشنود کافر نبیناد و دریغ از یه دونه فونت فارسی



و بعدش ما برای تعطیلات آخر سال رفتیم پاریس



Grande Arche , La defance , Paris



Gardin d'Acclimatation , Paris



Tour Eiffel , Paris



و بعدش از روزی که علیرضا رفت مهد، مامان مریم هم رفت سر کلاس تا بلکه وقتی دارن از سوییس بر می گردن یه خورده فرانسه بلد شده باشه

این بود خلاصه ماجرا... و اما اینکه این پسر گلی ما چه عشقی شده برای خودش و چه دلی می بره از مامان مریم و بابایی ایشالا بماند برای دفعه های بعدی ... خدایا یه قوتی به این مامان مریم بده که به همه کاراش خوب و به موقع برسه... الان می خوام برم دندون پزشکی و مثل همیشه می ترسم... همیشه هم وقتی میام بیرون به خودم میگم دیدی هیچی نبود... یادت باشه دفعه بعد دوباره عین خلا ترس برت نداره ولی باز همون آشه و همون کاسه... دعا کنید این دندونه به خیر بگذره

-----------------------------------------------------------------------------------

چیزای بالا رو جمعه نوشتم و نشد پست کنم... امشب روز سه شنبه است !!! یعنی ساعت 12:50 و من پسری و بابایی رو خواب کردم که بیام دو کلوم اینجا از پسرک بنویسم. واقعاً اونقدر روند بادگیریش و کارای جدیدش مثل همه بچه های هم سنش زیاد شده که آدم میمونه از کدومش بگه. از این که دیگه جرأت دست از پا خطا کردن نداریم، چون تکون بخوریم ایشون هم همون کارو کرده... اون شب بابایی نخ دندون دم دستش نبود، یه لحظه خواست از گوشه کاغذ به عنوان نخ دندون استفاده کنه که دقیقه بعدش پسری داشت با کاغذ دندوناش رو تمیز می کرد... از اینکه داره فهیم میشه لذت می برم... از اینکه میدونی چیزاش کجا ان خیلی لذت می برم... وقتی بهش میگم گلکم برو هاپو و پستونکت رو بیار و رو پتوت دراز بکش و میدوه میره پستونکش رو از اتاق خواب و هاپوش رو از انباری میاره و دمر رو پتو دراز میکشه و لپاشو میماله به پتو، قند تو دلم آب میشه... از اینکه خودم یادم نیست هاپوش رو کجا انداخته ولی خودش یادشه واقعاً کیف می کنم... دستش به خیلی از جاهایی که نباید برسه میرسه و همه مامانا و باباهایی که فرزند بالای 1.5 -2 سال دارن میدونن که این یعنی چه مصیبتی و اگه کسی نمیدونه من درجا مراتب حسادت خودمو بهش اعلام میکنم... بیشتر از دردسرش نگران اینم که یه چیز خطرناک مثل چاقو رو یه جای نه چندان امن مثل میزی که اقا مثل آب خوردن از صندلی بالا میره و میره روش جا بمونه و ما حواسمون نباشه... خدای مهربون ! خودت به خیر بگذرون... وقتی تو اتاق خواب میره رو صندلی میز کامپیوتر، اگه من تو اتاق نباشم حداکثر بعد از 5-10 ثانیه و اگه تو اتاق باشم بعد از 20-30 ثانیه با یه لحنی که قشنگترین لحن دنیاست برام و با یه ریتمی که دلم میخواد هی جوابشو ندم تا باز صدا کنه، هوار می زنه: ماااااماااان ن ن

بشنوید( ببخشید که من کول ادیت نداشتم و نتونستم خالیاشو حذف کنم ) ولی این اوریجینال نیست چون تا دیده که بابایی یه چیز ضبط کننده برده تو اتاق یه مقادیری لخن و صداش عوض شده این هاپچه هم که این تو میگی خیلی دوستش دارم... آخه خودت یه دفعه بعد از اینکه من عطسه کردم اومدی ادای منو در بیاری و گفتی هاپچه و تا اون موقع من واقعاً فکر نمی کردم که جداً عطسه صدای هاپچه بده آخ که من عاشقتم مادری .