Sunday, December 26, 2004

سخنرانی صبح - اسباب بازی هوشمند !!!! جدید

سلام نازدونه مامان
با اینهمه شیطنت و جوونوری تو، آخه دیگه وقتی برای نوشتن نمیونه که. الان هم توی تابت نشستی و شدید داری سخنرانی می کنی و سعی می کنی که اسباب بازیهای جلوت رو بکنی توی دهنت و هر دو سه دقیقه یکبار همشونو پرت می کنی بیرون و من باید پا شم و بهت بدمشون

مامانی یه چند روزیه که بر عکس همیشه که وقتی بلند میشدی، شروع می کردی به غر زدن تا من بیام سراغت، وقتی پا میشی، شروع می کنی با خودت حرف زدن. البته این کار جدیدت، ساعت خواب منو تغییری نمیده، چون بنده تا شما دهن باز کنی از خواب بیدار شدم ولی باعث میشه که من صبح ها با یه پدیده مفرح و نشاط آور از خواب بیدار شم. قربونت برم که وقتی با خودت حرف می زنی و بازی می کنی و با جون کندن سعی می کنی همه چیزو بکنی توی دهنت، دلم میخواد بیام محکم بغلت کنم و آبلمبوت ( اینجوری مینویسن ؟؟؟) کنم

من فعلاً دارم شدیداً دعا به جون مخترعین این وسیله می کنم. واقعاً میدونن درد مادرا با بچه های شیطون چیه. توی جوجه رو میخوابونم جلوش و روشنش می کنم. اونم هی می چرخه و صدا میده و وقتی که تموم میشه دیگه لازم نیست من بیام و دوباره روشنش کنم، چون با حرکت تو ( که به دلیل خاموش شدنشه ) خودش دوباره راه میفته. فقط مشکل اینجاست که حالا هم که این وسیله برای مدتی تو رو، در حال بیداری، از وجود من بی نیاز می کنه، من دلم میخواد وایسم و نگات کنم که چه جوری به چراغاش که روشن و خاموش میشن نگاه می کنی و چه جوری دست و پای کوچولوت رو وقتی آهنگش تموم میشه، تکون میدی. آخه توکه نمیدونی من چقدر دوسِت دارم

آماده...

حمله...

علیرضا... علیرضا... مامانو نیگا... پسری مامانو نگاه کن



Monday, December 20, 2004

پرت کردن - فرانسه

سلام کوچولوی قشنگم
یکی از کارام شده گشتن به دنبال پستونک تو. همیشه خدا پستونکت رو از دهنت در میاوردی و صدای غرت که بلند میشد میومدم و پستونکت رو که همون کنارا روی بالشت یا زیر دست و گردنت افتاده بود، برمیداشتم و بهت میدادم. ولی الان یه مدتیه که باید در شعاع یک و نیم متری دنبال پستونکت بگردم. چون با دستای کوچولوی قشنگت از دهنت درشون میاری و سعی می کنی که دوباره بکنیش توی دهنت، ولی هیچ وقت موفق نمیشی، دلیلش هم اینه که از ته میکنیش توی دهنت، بعدشم که نمیتونی پرتش می کنی و من باید کلی بگردم تا پیداش کنم

قبلاً ها فقط وقتی یه چیزی نزدیک دهنت میشد، دهنت رو میاوردی جلو و مثل هاپو می خواستی بخوریش، ولی تازگیا پیشرفت کردی و هر چی که نزدیکت میشه، دستات رو میاری جلو و می گیریش و می کنیش توی دهنت و اگه هم نتونی اون چیز رو بگیری، دستات رو می کنی تو هم و تندی می کنیشون توی دهنت. وقتی من سرم رو نزدیک صورتت می کنم تا بوست کنم یا لپاتو بچسبونم به لپم ( کاری که عاشقشم) دستای کوچولوتو میگیری دور صورتم و کلتو تند تند تکون میدی تا بالاخره یه جایی از صورتم رو بگیری توی دهنت ولی من تا حالا فقط یه بار اجازه دادم این کارو بکنی. اونم چون کلی داشتی گریه می کردی و کلافه بودی، پستونکم نمی خوردی و من بر خلاف توصیه های همیشگیم مبنی بر بهداشتی بودن، اجازه دادم که لپم رو مک بزنی و الان هم کلی جاش کبود شده. ( بابایی لطفاً سوء استفاده نکن. این کار کاملاً غیر بهداشتی و بد است )

---------------------------------------------------------------------------

ما یه همسایه ترک داریم. ترک ترکیه ها، نه ترک آذربایجان که یه پسر یک سال و نیمه دارن. چند روز پیش با خانومش حرف می زدم و می گفت که آره تو فرانسه همه چیز ارزونه و ... گفتم ما که ویزا نداریم. گفت: " اشکال نداره، شوهر من یه راههایی بلده که اصلاً اونجاها رو کنترل نمی کنن. بیاین با هم بریم "
و اینگونه پس از اندکی رایزنی مامان مریم و بابایی به همراه علیرضا به گونه ای کاملاً غیر قانونی روز شنبه 18 دسامبر راهی فرانسه شدند
موقع برگشتن توی مرز، پلیس سوئیس جلوی همسایه مون رو گرفت و ما که ماشین پشتیش بودیم دل تو دلمون نبود که به ما اشاره کرد که بریم. چون به علت ارزانی مفرط زیادتر از مقدار مجاز گوشت خریده بودن، بهشون گفته بود یا باید 60 فرانک جریمه بدین یا اینکه برگردین. اونم برگشته بود و از یه راه دیگه اومده بود. خوب بود، خوش گذشتجای همه اونایی که باهاشون خوش میگذره خالی

چقدر من این نگاه قشنگت رو دوست دارم، نازنین





Thursday, December 16, 2004

تف - جارو شارژی - ماشین

گل پسر قشنگم
هر روز یه پدیده جدید درت مشاهده میشه و مامان و بابایی رو کلی به وجد میاره. یکی از کارای باحالی که واقعاً برام جالبه که بچه ها چه جوری کشف می کنن که این کارو بکنن و تو هم چند روزه که نیمی از اوقات بیداریت رو به این کار می گذرونی، تف کردنه. تف ام که نه... نمیدونم اسمش دقیقاً چیه ولی از همونا که لبا رو یه کاری می کنن که صداهای اینجوری در میاد. انقده دوست دارم این کارتو که حد نداره. با یه تلاش وصف ناپذیر و انرژی ای ام این کارو انجام میدی که نگو... قربون تف کردنت مامانی

آخه نمیشه که من این افاضات بابایی رو نگم... تو شدیداً از صدای جارو شارژی کپ می کنی. لب ور می چینی و بعدشم می زنی زیر گریه. برای همینم وقتی می خوایم ازش استفاده کنیم، معمولاً میبریمت یه اتاق دیگه و درو میبندیم. چند روز پیش بعد از استفاده از جارو، تو داشتی غر می زدی و شلوغ می کردی. بعد بابایی با لحن تهدید آمیز و با اشاره به جارو شارژی بهت میگه : " روشنش میکنما !!!!"

--------------------------------------------------------------------------------

پریشب که اومد خونه، گفت:" زود باش زود زود تا خیلی دیر نشده یه سر بریم بیرون. علیرضا رم اگه حاضر کنی من زودتر میبرمش." منم کاپشن سرهمی علیرضا رو تندی تنش کردم و دادمش برد و خودم هم لباس پوشیدم و دم در خونه که رفتم، دیدم کالسکه علیرضا دم دره. فکر کردم لابد اقا یا خانم مسئول ساختمون اومدن و اونم رفته و داره باهاشون حرف می زنه . کالسکه رو برداشتم و رفتم پایین که دیدم با علیرضا دو تایی نشستن توی ماشین !!!! درسته که میدونستم به زودی قراره ماشین دار شیم ولی خیلی کیف داد... خیلی... خیلی


پسرکم در حال یادگیری شیشه به دست گرفتن



ظاهراً صفحه کامنت اینجا برای بعضی از دوستای خوبم باز نمیشه. ببینید با این لینک باز میشه ؟


Tuesday, December 14, 2004

تولد - هاپو - آقا شیره

سلام پسر گلی

خیلی ناز شدی. خنده های وقت و بی وقت با صدات دل آدمو میبره. اونقدر که همش دلم میخواد بچسبونمت به خودم و همش بوست کنم و لپامو بچسبونم به لپات. باباییت هم که اونقدر دیوونته که فقط اگه بکشتت آروم میشه !!! دو تا اسم جدید پیدا کردی:

1- هاپو
وجه تسمیه این اولی اینه که هر چی رو که میاریم نزدیک دهن و دماغت، یه دفعه ، یعنی یه دفعه ها، عینهو هاپو تندی کلت رو تکون میدی و میخوای بکنیش توی دهنت. اصلاً این یکی از بازی های من و توست. مخصوصاً وقتی میخوام دماغتو با گوش پاک کن، پاک کنم، همش سرتو میاری بالا و میخوای گوش پاک کن رو بخوری و وقتی من نمیذارم و گوش پاک کن رو میبرم عقب و می خندم، تو ام بلند بلند می خندی

2- آقا شیره
وجه تسمیه این یکی هم اینه که صداتو بم و بلند می کنی و عین شیر می غری. این مال وقتیه که تنها گذاشتیمت و حوصلت سر رفته و میخوای که بهت توجه کنیم. قربونت برم که داری بزرگ میشی و خوشحالی و اعتراض و گریه و ذوق کردنت کاملاً با هم فرق می کنه

-----------------------------------------------------------------------------

اونقدر این چند روزه شلوغ پلوغ بود که نتونستم اون یکی اتفاق خوب آخر هفته رو بنویسم. به هر حال امیدوارم که 32 مین سال زندگی بابایی خوب علیرضا، از 31 سال قبلش، براش بهتر و پربارتر باشه و شما هم براش دعا کنید. امسال برای اولین بار خودمون تنهایی براش تولد گرفتیم. همیشه هر کسی هم که نبود، مامان و بابا و سجاد و صفورا بودن. البته معمولاً خاله ها و گاهی پدر اینا و این دو سه سال آخر حامد و فاطمه هم میومدن. امسال اولین سالی بود که 6 نفر نبودیم. البته 3 نفر بودیم. سه نفر که چه عرض کنم، 2 نفر و یه خورده تازه وقتی خودمون عکس گرفتیم دوتایی!!! یادمون افتاد که اونم هست و بریم بیاریمش و باهاش عکس بندازیم
تازه امسال یه کار دیگه ام علاوه بر 6 سال قبل کردم. چراغونی کردم و بادکنک چسبوندم و کیک پختم ( همیشه تو ایران مامان اینا می خریدن )که با توجه به حضور علیرضا نوعی شاهکار محسوب میشد. پسره وقتی داشتم بادکنک باد می کردم چنان ذوقی می کرد و صداهایی در میاورد که دلم می خواست همه بادکنکا رو باد کنم

تولدت مبارک



اینم یه کار ناشایست از بابایی در آستانه ورود به 32 سالگی




Friday, December 10, 2004

قشنگترین لبخند دنیا

سلام مامان گلی
ساعت 1 و 10 دقیقه بامداد. حسابی خوابم میاد و حسابی خسته ام ولی تو نمیذاری بخوابم. الان تقریباً یک ساعت و نیم از وقتی که چراغا رو خاموش کردیم که بخوابیم گذشته ولی شما انگار به هیچ وجه قصد خوابیدن نداری. شیر دادم بهت. یه خرابکاری اساسی کردی که مجبور شدم همه لباساتو عوض کنم ولی بازم نخوابیدی. خوابوندمت پیش خودم که وقتی پستونکت میفته، مجبور نشم بلند شم ولی هی بهم لگد می زدی . گذاشتمت توی تختت ولی هر دقیقه باید پا میشدم و پستونکت رو میذاشتم دهنت. تازشم که، اصلاً به ریختت نمیومد که بخوای بخوابی. منم دیدم که اینجوریه و اینجوری من سردرد میگیرم، برداشتمت اومدم این یکی اتاق، تو رو گذاشتم روی تاب و لپ تاپ رو روشن کردم. الان هر 4-5 کلمه ای که می نویسم باید پاشم پستونک رو بذارم توی دهنت. البته تو همون موقع که من میرم پستونکو میندازی ولی بعدش شروع می کنی به خوردن پتو، و بعد از یه ذره ( در حد 4-5 کلمه نوشتن من ) یادت میفته که اِاِاِ... خوشمزه نیست و بعد غر می زنی

نیم ساعت بعد

بغلت کردم و بهت شیر دادم، وقتی خوابیدی و از سینم جدات کردم، چشمای خوشگل بستت رو یه کوچولو باز کردی، از لاش توی نور کم لپ تاپ نگاهم کردی، قشنگترین لبخند دنیا رو توی خواب و بیداری بهم زدی و بعد دوباره سرتو چسبوندی بهم و خوابیدی

و من با اشک چشم، از ذوق اون حالت و لبخند وصف نشدنی، این جملات رو نوشتم... دوستت دارم پسرکم، نازنینم، قشنگم

تقریباً همیشه موقع شیر خوردن این کار رو بارها انجام میدی، ولی امشب یه چیز دیگه بود... انگار یه جورایی ... نمیدونم

------------------------------------------------------------------------------------
داشتم عکسای بچه گیت رو نگاه می کردم، و فکر میکردم که چقدر زشت بودی و من اونقدر خوشگل میدیدمت، تا رسیدم به این عکس




موش کوچولوی منی تو

Tuesday, December 07, 2004

و امروز خطاب به بابایی

امروز هفت سال از آن اولین صبح می گذرد. اولین صبحی که من چشم گشودم و خود را تنها در کنار تو یافتم، در خانه ای که متعلق به من و تو بود، اگر چه مالک آن نبودیم

و امروز مست مست، با تو ام مهربانترین، چرا که:

در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه غزل است


و امسال، یک فرق اساسی با سالهای دیگر دارد. آنهم اینکه پسرک کوچکی در خانه ماست که

با دستهایش بازی می کند



و با مکعب ها و جغجغه اش نیز



و موقع پوره هویج خوردن، تا چشمش را کثیف می کند



و این پسرک من و توست

-----------------------------------------------------------------------------

و امروز احساس آن زن مهربان را درک می کنم، که دلش خواست در سالگرد ازدواجش، در وبلاگی که از خودش و پسرش در آن می نویسد، در یک مکان عمومی!!! به همسرش بگوید
Je t'aime

از خدای خوبم بهترین ها را برایت خواستارم

Monday, December 06, 2004

اولین شیر غیر مادر

سلام مامان گلی
جمعه که رفته بودیم دکتر، گفت که وعده های اول شب رو میتونم بهت شیر خشک بدم. فکر کنم دیده بود اگه شما همینجوری پیش بری از الان جزو قویترین مردان جهان میشی و میزنی رو دست باباییت یعنی دید که شما وِری وِل گروئینگ می کنی و با اینکه اون اولش جزو نی نی های کوچولو بودی، الان جزو کوچولوهای کُپُلو هستی، برای همین گفت که برای اینکه من راحت تر باشم و شب هم شیرم بیشتر باشه، یه وعده بهت شیر خشک بدیم.
پریروز برای اولین بار بهت شیر غیر مادر دادیم. برای اینکه نکنه یه موقع بهت نسازه، اول یه 60 سی سی درست کردم( الان باید هر وعده 130 سی سی بخوری ) و سر شیشه رو هم عوض کردم و یه سر شیشه اسمال انداختم ولی بازم فرت و فرت ازش شیر میومد. خلاصه که خوردی، اونم چه خوردنی، قلپ قلپ میدادی پایین و نوش جان میکردی و به محض اینکه تموم شد و شیشه رو از دهنت در آوردم چنان جیغ بنفشی کشیدی و گریه ای سر دادی که وقتی جمعه دکتر بهت واکسن زد، اینجوری گریه نکردی. خوشبختانه این صحنه به گونه ای طبیعی توسط هنرمند عزیز، بابایی، ضبط شد و به تاریخ پیوست. دیشب هم مامانی و بابا جهان اینا فیلمشو دیدن و کلی از این کولی بازی ای که شما سر همش 70 سی سی شیر ناقابل در آورده بودی، بهت خندیدن


اینم یه عکس از همون هنرمند عزیز مذکور در شکار لحظه ها




--------------------------------------------------------------------------------

این هفته رو خیلی دوست دارم. دو تا اتفاق خیلی خوب توش افتاده که یکیشو ارکات اعلام کرده اون یکی رم خودم اعلام می کنم

کسی میدونه چه بلایی باید سر این بلاگر آورد که بذاره فارسی و انگلیش قاطی بنویسم ؟