Thursday, September 30, 2004

سفر به ایران 1

سلام مادر جون
بالاخره بعد از کلی وقت من دارم برات می نویسم. 27 آگوست من و شماو بابایی و مامانی و خاله نسرین رفتیم ایران. تقریباً همه فامیل اومده بودن فرودگاه. به قول بابایی همه اومده بودن شما رو ببینن با ما کسی کاری نداشت ( خیلی هم خودتو تحویل نگیر حالا بالاخره یه درصدیش هم برای ما بود ) بعد از یه ده روزی که تهران بودیم با مامان جان و پدر و عمو علی و عمو حامد و فاطمه خانم و عمه حوری و آقا سجاد رفتیم شمال. یه دو روزی اونجا بودیم. تو که کلاً توی راهها خواب بودی. پا می شدی شیر می خوردی و باز تلپ !!! حتی جاتم که خیس می کردی به این راحتی ها بلند نمی شدی. ماشین دقیقاً برات یه نوع ابزار خواب بود. بابایی هنوز دنده 2 نزده شما خواب بودی!!! بعد که از شمال برگشتیم با مامانی و بابا جهان و خاله صفورا و دایی سجاد و خاله نسرین و دایی هادی و زهرا خانم و هدی خانم و نانی جان و دایی محمد و حسین آقا و زهره خانم و عمو حامد و فاطمه خانم ( اووووه یعنی ماششاللاا چقدر بودیم) رفتیم شمال. دو روز موندیم و بعد از راه آستارا و اردبیل رفتیم خامنه. یه روز صبح (41 روزگی شما) خونه متی و بابا شاپور که بودیم من و خاله نسرین و نانی جان بالای سرت نشسته بودیم و من داشتم باهات حرف می زدم که تو برای اولین بار یه صدایی غیر از صدای گریه از خودت در آوردی در جواب حرفای من. بعدشم من تست هر روزم رو که دستم رو جلوی چشات حرکت می دادم تکرار کردم و تو دنبال کردی دستمو. وای من دیگه داشتم ذوق مرگ می شدم. موقع برگشتن از خامنه یه جایی پیاده شدیم که ناهار بخوریم که بابایی شما رو اینجوری از درخت آویزون کرد!!!



و بالاخره برگشتیم تهران. بقیه اش برای یه دفعه دیگه

اینم یه عکس از عزیز مادر در حالیکه مامانی خوبش که الان کلی دلش براش تنگ شده تو خونشون حمومش کرده و تمیز و ترگل و ورگل گرفته خوابیده